خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی
دیروز توپ بود و تانک و سنگر و خاکریزهای خاکی و...

امروز قلم است و کتاب و نشریه و سایت و خاکریزهای کاغذی و...

۲۵ مطلب با موضوع «نقد کتاب» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ق.ظ

اینجا صدای گرگ ها بلندتر است...

احسان عابدی- «کولبر» واژه‌ای است که بسیاری از ما در چند ماه گذشته در رسانه‌های عمومی آن را شنیده‌ایم. اگر خیلی برایمان مهم بوده باشد و درباره‌شان جستجو کرده باشیم، نهایتاً همین قدر می‌دانیم که کولبرها مردم کُرد چند شهر مرزی ایران هستند که با حمل بار در مسیرهای سخت کوهستانی امرار معاش می‌کنند و شغل سخت و طاقت فرسایی دارند.

اما داستان «اینجا صدای گرگ‌ها بلندتر است» پنجره‌ای به رویتان باز می‌کند تا بخشی از سختی و مشقت این مردم مظلوم را از پیش دیدگان خود بگذرانید. کتاب عادله خلیفی

عادله خلیفی با اینکه سابقه‌اش نوشتن برای کودکان و نوجوانان است، جسارت به خرج داده و قلمش را در یک وادی سخت و حساسیت برانگیز و حتی شاید امنیتی امتحان کرده است. جالب‌تر اما این است که او نه اهل مناطق کردنشین است و نه ارتباط و آشنایی قبلی با کولبرها داشته است. با این وجود داستان «اینجا صدای...» اثری روان، عمیق و در چارچوب‌های معمول داستان نویسی است.

راستش با خواندن صفحات اولیه کتاب، خودم را آماده کردم برای یک بیانیه سیاسی و اجتماعی! اما انتظارم تا صفحه آخر کتاب به طول کشیده شد و ناکام ماند و نتیجه‌اش شد تحسین نویسنده به خاطر تعهدش به داستان و تبحرش در روایت داستانی و نه نوشتن بیانیه علیه جایی یا کسی یا کسانی.

هرچه فکر کردم دیدم خویشتن‌داری می‌خواهد که بروی زندگی کولبرها را ببینی و درباره آنها از نزدیک تحقیق کنی و متوجه شوی به جز کول، بار بزرگی از غم و رنج روی شانه‌های جوانان و مردان کولبر است و جلوی خودت را بگیری فقط داستانت را بگویی. حداقلش این است که با زبان طعنه و کنایه به سر تا پای اشرافیت و سیستم مدیریتی عامل تبعیض نیش بزنی و خودت را تخلیه کنی. اما ارزش کار در این است که به داستان وفادار بمانی و همه‌ی رنج و اندوه هموطنت را از دریچه هنر روایت کنی. از قضا همین تعهد به هنر است که اثر را هم دلنشین می‌کند و هم اثرگذار. و البته کار سیاسی خودش را هم می‌کند، بدون ایکه تو خودت را سیاسی کرده باشی!

کتاب «اینجا صدای...» عکس ندارد، اما داستان مصور است. روایت حوادث چنان با توصیف‌های زنده همراه است که گویی با هر سطر و پاراگراف آن تصاویر را همچون سکانس‌های یک فیلم تماشا می‌کنید. اما زیر پوست این توصیفات و صحنه‌پردازی‌های احساس برانگیز، داستانی دراماتیک از مصائب و مشکلات مردم منطقه هورامانات روایت می‌شود که هرچه که درباره کولبرها شنیده یا خوانده‌ایم را کنار می‌گذارد و از نو با زاویه دیدی نزدیک، زندگی تلخ و شیرین زنان و مردان و پیران و جوانانی را که از راه کولبری روزگار خود را سپری می‌کنند، به ما نشان می‌دهد.

همه رنج و اندوه این مردم در کولبری خلاصه نمی‌شود. داستان، جنایت صدام در بمباران شیمیایی حلبچه را یاد ما می‌آورد و درد به جای مانده از ظلمی که آن جنایتکار جنون‌زده مرتکب شد تا سال‌های سال مردم مظلوم حلبچه و روستاهای اطراف آن پاسوزش شوند. در کنار این، نقبی هم به خشونت علیه زنان (در کردستان عراق و احتمالاً ایزدی‌ها) زده شده و حق مالکیت مردان بر زنان خود را نقد کرده است.

داستان عادله خلیفی از آن دست داستان‌هایی است که حال و هوای آن احتمالاً تا مدت‌ها در ذهن‌تان می‌ماند و اگر اسامی شخصیت‌های اصلی داستان اینچنین نزدیک به هم و تا حدودی مشکل انتخاب نمی‌شد، حتی شخصیت‌ها هم در پس زمینه ذهن‌تان ماندگار می‌شد.

کتاب «اینجا صدای گرگ‌ها بلندتر است» نوشته عادله خلیفی است و انتشارات کوله پشتی آن را چاپ و منتشر کرده است.

 

_انتشار در روزنامه آفتاب یزد 1399/02/15 )

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۵
احسان عابدی
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

کلکسیون ابتذال در شب نیلوفری

رمان‌های عامه پسند عمدتاً به لحاظ فرم و قالب داستان قالب قابل نقد نیستند. به این دلیل که نویسندگان بدون توجه به ساختارهای داستان نویسی صرفا به دنبال خلق قصه ای عاشقانه هستند تا خواننده خود را تا صفحه آخر کتاب بکشانند.

محتوای این دسته از رمان ها هم عمدتاً مبتذل بوده و هرچه تلخ تر و سانتی مانتالیست تر، در نزد مخاطب خاص خود بهتر و جذاب تر می‌نماید.

در رمان شب نیلوفری که نوشته رویا خسرونجدی است، این سانتی مانتالسم به شکل تهوع آوری به اوج خود رسیده و خواننده مرد را منزجر می‌کند. ماکان که در خیابان عاشق «باران» خواهر دوستش می‌شود، با وجود اختلاف سنی زیاد چنان غش و ضعف می‌رود که حال آدم را بد می‌کند.

ماکان بعد از مدت ها ارتباط پنهانی با باران با دسیسه زن برادرش درباره ازدواج باران فریب می‌خورد و با ترغیب زن برادر، فوری ازدواج می‌کند، اما در تمام سال های بعد از ازدواجش به عشق باران زندگی می‌کند و رابطه عاطفی خوبی با همسرش ندارد. بعد از 9 سال یک دفعه و کاملاً اتفاقی! ماهان، برادر ماکان، باران را دیده و عاشقش می‌شود و قرار خواستگاری و ازدواج می‌گذارند. ماکان که از این اتفاق با خبر می‌شود، به هم ریخته و آتش عشق سابقش از زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود و با باران ارتباط می‌گیرد.

از اینجا به بعد، دو برادر همزمان در اندیشه یک زن هستند و با او ارتباط دارند. باران هم در عین حال با هر دو برادر ارتباط عاطفی برقرار کرده و هر دو را همزمان دوست دارد!

شب نیلوفری کلکسیون ابتذال است. اگر از اینکه دوست دختربازی و ارتباط طولانی دو نامحرم با یکدیگر را عادی جلوه می‌دهد و یا اینکه ماکان مدت‌ها با زن برادر بزرگترش در یک خانه زندگی می‌کنند، و یا اینکه 9 سال با اینکه زن دارد به عشق زن دیگری زندگی می‌کند و حتی به خاطر معشوقه قبلی هیچ شبی در کنار همسرش نخوابیده و می‌گوید «یک بار خوابیدیم که نتیجه‌اش شد پسرمان سامان...» بگذریم، از اینکه مردی به نامزد رسمی برادرش پیشنهاد ازدواج بدهد و با هم به گردش بروند و خاطرات عاشقانه خود را مرور کنند، نمی‌توان به سادگی گذشت.

رفتار ماهان هم چیزی از ابتذال کم ندارد. او ارتباط عاطفی برادرش را با نامزدش می‌بیند و حتی در شب خواستگاری دقایقی ماکان و باران را زیر باران تنها می‌گذارد! ماهان حتی در شب عروسی، برادرش ماکان را به جای خودش با ماشین عروس به دنبال زنش می‌فرستد و در اقدامی عجیب قرار می‌شود در ماه عسل ماهان و باران، ماکان هم آن‌ها را همراهی کند!

و مبتذل‌تر اینکه ماهان در میانه راه سفر به شمال، همسر رسمی خود را به برادرش می‌بخشد! آن‌ها را کنار جاده زیر باران پیاده می‌کند و خودش راه می‌افتد و کمی جلوتر به ته دره سقوط می‌کند.

این ابتذال در بیشتر رمان های عامه پسند جاری است و متاسفانه نظارتی در صدور مجوز کتاب در کار نیست. گویا اداره کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بدون توجه به آنچه که در این رمان و داستان ها ترویج می شود، مجوز صادر می‌کند.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۱۲
احسان عابدی
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۵۶ ق.ظ

گول تختخواب های مرتب شده را نخور!

درباره کتاب «تختخوابت را مرتب کن»

مثل خیلی دیگر از کتاب‌ها، تعریف این را هم شنیده بودم. موضوعش خودیاری بود، موضوعی که علاقه‌مند زیادی دارد، اما کتاب‌های این حوزه قریب به اتفاق ضعیف و البته در بیشتر موارد مضر و منحرف هستند.

طرح جلدش را که دیدم مثل خیلی‌های دیگر چشمم برق زد و خریدمش. وقت زیادی برای خواندنش صرف نشد، اما متوجه شدم که گول خورده‌ام!

این کتاب هم مثل خیل زیادی از کتاب های بازار نشر، اسم و ظاهرش جلب کننده بود و محتوای قابل اعتنایی نداشت. ماجرا از این قرار است که دریاسالار ویلیام اچ مک ریون بعد از بازنشستگی در نیروی دریایی آمریکا در دانشگاه تگزاس سخنرانی می‌کند. سخنرانی او مورد تحسین حضار قرار می‌گیرد و او هم جوگیر شده و نسبت به انتشار سخنرانی‌اش در قالب کتاب اقدام می‌کند! همین.

کتاب تیترهای جذاب و اغواکننده‌ای دارد، اما مطالبش که خاطراتی پراکنده است، از تیترها ضعیف‌تر است. به نظرم اگر همان تیترها را می گذاشت بدون توضیح باقی بماند، اثرگذاری کتاب بیشتر بود! جالب است که انتهای کتاب، متن کوتاه سخنرانی مک ریون منتشر شده و آخر کتاب شما متوحه می شوید که وقت‌تان را تلف کرده‌اید و کافی بود به جای کل کتاب، همان 10 صفحه سخنرانی را می‌خواندید که خلاصه کل کتاب است.

خلاصه اینکه گول رنگ و لعاب و اسم و عنوان و تعریف و تمجید دیگران از یک کتاب را نخورید. حتی اگر 18 بار تجدید چاپ شده باشد!

۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۵۶
احسان عابدی

آفتاب یزد- احسان عابدی- انتشار اثر صاحب قلمانی چون محمود دولت‌آبادی همواره برای اهل کتاب کشش و تعلیق دارد. عده‌ای هستند که می‌خواهند زودتر از بقیه کتاب را بخوانند و بدانند این بار قلم نویسنده بزرگ روی چه سوژه‌ای چرخیده و چه دنیای جدیدی برای خوانندگانش خلق کرده است.

جماعتی در انتظار انتشار «کلنل» دولت‌آبادی نشسته‌اند با تصور چند ساله خودشان از آن اثر که مثلاً باید خروش هنری دولت‌آبادیِ روشنفکر علیه روایت رسمی از انقلاب اسلامی باشد و چه و چه! اما ناگهان با انتشار داستانی به نام «طریق بسمل شدن» مواجه می‌شوند که سوژه‌اش در خاکریزهای جبهه جنگ خوابیده و متفاوت از سایر آثار نویسنده بزرگ، قرار است ادای دینی به شهدا و دفاع مقدس باشد!

«طریق بسمل شدن» که منتشر شد، تا چند روز صرفاً خبر انتشارش در رسانه‌ها دیده می‌شد، تا اینکه خبرنگاران خبرگزاری اصولگرای مهر گفتگویی با محمود دولت‌آبادی منتشر کردند که پرسش‌های جالب و پاسخ‌های جالب‌تری در خود داشت و توجهات را به کتاب تازه او بیشتر جلب کرد.

دولت‌آبادی در این گفتگو می‌گوید من روشنفکر نیستم و دلم همیشه در وطن بوده و از همان زمان جنگ می‌خواسته‌ام برای شهدا کاری انجام دهم و داستانم ادای دین به جوانان شهید و خانواده‌های آن‌هاست و...(نقل به مضمون) که جماعت منورالفکر را برای چند روزی در بهت و خماری فرو می‌برد.

در آن گفتگوی صریح که بهانه‌اش انتشار طریق بسمل شدن است، دولت‌آبادی از انگیزه و نوع نگاهش در کتاب جدید خویش صحبت می‌کند که خوانش آن را به اهالی کتاب و ادبیات توصیه می‌کنم.

و اما طریق بسمل شدن!

ماجرای داستان جدید دولت آبادی جنگ ایران و عراق است و موقعیتی که در آن دو گروه رزمنده ایرانی و عراقی بالای تپه‌ای محاصره شده‌اند و در پی رسیدن به تانکر آبی در پایین تپه هستند تا زنده بمانند.

داستان چند راوی دارد. دانای کل، کاتب عراقی، ستوان ایرانی و... . تعدد روایت‌ها و تغییر کردن پی در پی موقعیت‌ها، خواننده غیرحرفه‌ای را گیج و سرگردان می‌کند و اگر بخشی از خوانندگان طریق بسمل شدن را همان اوایل داستان کنار گذاشتند و از خیر خواندن آن گذشتند، ملامتی نباید متوجه‌شان کرد. چرا که علاوه بر تغییر مداوم موقعیت‌ها و زاویه دید، نوع نگاه اسطوره‌ای دولت‌آبادی به یک موقعیت رئال می‌تواند ذهن مخاطب را سردرگم کند.

اما دولت‌آبادی چگونه به جنگی که ما از آن «دفاع مقدس» یاد می‌کنیم، نگاه می‌کند؟

نمی‌توان انکار کرد که نگاه اصلی او در این داستان، نگاهی «ضد جنگ» است. او قداستی برای جنگ هشت ساله قائل نیست، اما از طرفی بار منفی داستان را متوجه عراقی‌ها کرده است. اگر می‌گوید این داستان «ادای دین به شهدا و خانواده شهداست» به دلیل است که با نگاهی اساطیری و اشراق‌گونه به رزمندگان ایرانی می‌نگرد. سربازان ایرانی مظلوم هستند. به گفته ستوان، می‌توانند کبوتر شوند. حتی آن‌هایی که شهید می‌شوند، نمی‌میرند، بلکه تبدیل به کبوترانی می‌شوند که باز هم جبهه را ترک نمی‌کنند. این کبوتر شدن حامل معانی و برداشت‌های گوناگونی از منظر اسطوره و عرفان است که می‌تواند نماد صلح باشد یا پرواز و وصال و... .

نماد اسطوره‌ای دیگر در داستان، ماده شیری است که می‌گردد و تشنگان را یافته و به آن‌ها شیر می‌نوشاند و ستوان ایرانی، سرباز خسته و در حال مرگش را به آمدن او وعده می‌دهد. این ماده شیر که حتی دوست و دشمن برایش موضوعیت ندارد و همه را سیراب می‌کند، خود حامل معانی مختلفی می‌تواند باشد.

دولت‌آبادی تعمداً شخصیت‌هایش را به درستی پردازش نکرده و همه را در حد تیپ نگه می‌دارد. اما به نظر می‌رسد شخصیت خودش را در داستان خلق کرده و آن، نویسنده عراقی است که به اجبار سرگرد عراقی باید داستانی جعل شده از قتل یکی از اسرای ایرانی بنویسد. این نویسنده یا به قول دولت‌آبادی «کاتب»، هویت و نژادی چندگانه دارد که اگرچه با زبان عراقی صحبت می‌کند، اما نژادش را به ایران می‌رساند و همین موضوع حساسیت سرگرد عراقی را بر می‌انگیزد. طریق بسمل شدن

کاتب که در حال نگارش داستان دو گروه رزمنده گرفتار شده است، در پی یافتن راهی برای صلح است و نجات دو گروه از انسان‌هایی که به هر دلیلی با اسلحه و فشنگ رو در روی هم قرار گرفته‌اند. اما حضور سرگرد عراقی و گفتار و رفتارش مانع از این اتفاق می‌شود. او نمی‌خواهد زیر بار نوشتن واقعه‌ای رود که خلاف حقیقت است و قرائت خبیثانه سرگرد ارتش است از یک حادثه، اما به قول سرگرد: «حقیقت واقعه آن چیزی است که از دفتر بازداشتگاه به خبرنگاران، نویسندگان، صلیب سرخ یا هر فضول دیگری گفته می‌شود! و شما هم دوست من گوش بدهید به حقیقتی که من می‌گویم.» اینجا دولت‌آبادی رندی کرده و نقش و جایگاه نویسندگان و در نگاه عام هنرمندان را در کشاکش جنگ بین دولت‌ها نشان می‌دهد که همان تبعیت از حقیقت و مقاومت در برابر روایت سردمداران جنگ از وقایع است. کاری که می‌توان گفت خود دولت‌آبادی در «طریق بسمل شدن» کرده است و با عینک خودش به جنگ و رزمندگان ایرانی نگاه کرده است.

اما نکته‌ای که باید درباره نگاه او به جنگ هشت ساله و تجاوز عراق به خاک ایران گفت این است که دولت‌آبادی آن را در بستر تاریخی می‌نگرد که در ادامه جنگ‌های سابقه‌دار بین ایرانی‌ها و عراقی‌ها وقوع یافته است. در طول داستان بارها سخن از تاریخ در میان است و حمله اعراب به ایران و خون‌خواهی ایرانیان از حاکمان اعراب از قادسیه گرفته تا قیام ابومسلم و برمکیان و ... و علی‌رغم اینکه دولت‌آبادی در گفتگویش با خبرگزاری مهر داستان خود را مبری از نگاه ناسیونالیستی می‌داند، در اصل پای ملیت و تقابل دو ملیت در داستانش در میان است.

بدیهی است که در منشاء تجاوز بعثی‌ها به ایران، ملیت مطرح نبود و پشت پرده‌های رو شده از اهداف و انگیزه‌های جنگ صدام علیه ایران چیزی غیر از این مساله ساده‌اندیشانه را نشان می‌دهد. آن جنگ از سوی هر کدام از همسایگان ما می‌توانست رخ دهد و در هر صورت غیرت جوانان ما منجر به دفاعی مقدس از انقلاب، ناموس و وطن‌شان می‌شد. ضمن اینکه بعد از گذشت سال‌ها حالا دیگر کمتر کسی است که نداند صدام و حزب بعث عراق در آن جنگ نماینده یک جبهه وسیع و چند ملیتی علیه انقلاب اسلامی بود و دست خیلی از دولت‌ها در ریختن خون جوانان ایرانی شریک است.

با تمام این مسائل «طریق بسمل شدن» اثر متفاوتی از دولت‌آبادی است. برداشت شخصی متاثر از جهان‌بینی او نسبت به دفاع مقدس است که حتی تکلیف مخاطب را هم نسبت به جنگ روشن نمی‌کند. اما همین که خودش می‌گوید: «در این شرایط سنی، با خودم فکر کردم که اگر الان انجام نشود، شاید دیگر بقایی در کار نباشد» نشان از حسن نیت او در نگارش داستانی برای جنگ دارد.

 

*منتشر شده در روزنامه آفتاب یزد، دوشنبه 22 مهر 97، صفحه 7 : ادای دین به سبک دولت آبادی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۷:۵۱
احسان عابدی

«پدیده عجیب و غریب «داعش» در قرن ۲۱ به دلیل ابعاد مختلفی که دارد، می‌تواند دست‌مایه آثار هنری زیادی شود که اگرچه خشونت و ددمنشی این پدیده با ذات زیبایی هنر تناسبی ندارد، اما لازم است این دوره تاریخی و البته خوفناک از زندگی بشر با زبان هنر در تاریخ ثبت شود.

«ابدی» نام رمانی است ایرانی که به قلم مهدی صفری نوشته شده و سوژه آن داعش است. قرار است در این رمان با داستانی مواجه شویم که گوشه‌ای از رفتار و تفکر این فرقه تروریستی را به تصویر بکشد. کتاب تازه است و از زمان انتشارش هنوز یک سال نگذشته است. در این مدت نامزد جشنواره قلم زرین شده، اما هنوز در حوزه مخاطب توفیق چندانی به دست نیاورده است.

*خلاصه داستان رمان ابدی

«ابدی» ماجرای جوانی به نام امیرعلی است که با دامادشان و همراه با یک عده جوان هیاتی به زیارت عتبات عالیات می‌رود و در سفر به کاظمین رکب خورده و توسط داعش به اسارت گرفته می‌شوند. در طول اسارت و بعد از آن حوادثی رخ می‌دهد که باید منجر به تحول شخصیت امیرعلی شود.

*باز هم خطای اضافه‌گویی

داستان از جای خوبی شروع می‌شود، اما شروعش بی‌حال و کسل کننده است و می‌توانست مهیج‌تر از این باشد تا خواننده را بیشتر درگیر کند. پیرنگ و طرح اصلی داستان نسبتاً قوی است و خود به خود دارای تعلیق است، اما متاسفانه نویسنده با ناشی‌گری این تعلیق را مخدوش کرده و داستان را خراب کرده است. این ناشی‌گری البته در اغلب داستان‌های این روزهای نویسندگان جوان ما دیده می‌شود و شاید یکی از دلایل آن ترس از کم حجم شدن کتاب باشد. بله؛ ایراد در اضافه‌گویی و خارج شدن از خط داستان است. رمان «ابدی» ۱۷ فصل دارد که بعضی از فصل‌ها واقعاً اضافی و خسته کننده است. به عنوان مثال مشخص نیست اتفاقات و فضای داخل اتوبوس و مسیر رسیدن به هتل در عراق با چه انگیزه‌ای نوشته شده و قرار است چه کمکی به داستان کند؟ اتفاق عجیب دیگر در داستان خلق یک فصل طنز در وسط ماجراست که معلوم نیست چرا و به چه دلیلی باید در میان اسارت و خون و خونریزی و هول و ولا، یک مرتبه فلش بک بزنیم به حمام رفتن امیرعلی و دختر همسایه و...؟! نمی‌دانم نویسنده با افزودن طنز و شوخی در وسط داستان می‌خواسته زهر و تلخی اسارت هولناک شخصیت‌هایش را بگیرد یا طنزنویسی خودش را بیازماید، اما این تکه لباس اصلاً به تن این داستان نمی‌آید و آن را بدقواره کرده است. بگذریم از اینکه تعداد کلمات و صفحات را زیادتر کرده و کمکی هم به سیر داستان نمی‌کند.

*تحول کاریکاتوری شخصیت

گذشته از این موارد، چشم‌گیرترین ایراد رمان «ابدی» در شخصیت پردازی آن است. امیرعلی شخصیت اصلی و مرکزی داستان است. در مجموع داستان می‌خواهد در طول خودش، یک تحول شخصیتی را در امیرعلی نشان دهد. برای این کار یک تصویر ابتدایی از امیرعلی به مخاطب داده می‌شود: یک جوان سوسول و نازپرورده که اگرچه گواهی‌نامه هم دارد اما پدر و مادرش باید بغل دستش بنشینند تا رانندگی کند. او تمیز و مرتب و منظم است و کوله‌ای که برای سفر می‌بندند همه چیز مثل انواع و اقسام قرص‌ها و داروهای گیاهی و ژل ضدعفونی و کیسه فریزر و قاشق و چنگال یک بار مصرف و... دارد.

حال در ادامه این شخصیت به اسارت وحشی‌ترین و پلشت‌ترین فرقه تروریستی دنیا می‌افتد و شاهد ضرب و شتم و خون و خونریزی می‌شود. او به یک باره تبدیل به یک جوان فرز و شجاع و با تجربه می‌شود و رفتاری از خود نشان می‌دهد که هیچ سنخیت و هماهنگی با شخصیت ابتدایی خودش ندارد. این تحولِ یک‌باره مثلاً باعث می‌شود امیرعلیِ پاکیزه و وسواسی انگشتش را در سوراخ سر یک داعشی خائن فرو کند. یا رفتارهای جسورانه‌ای از خود نشان دهد که گویی در قامت یک نیروی نظامی کار کشته‌ ظاهر شده و بر حریف و اتفاقات رخ داده غلبه می‌کند (مثل کشتن داعشی‌ها روی جاده) و این مدل تحول شخصیت کاملاً کاریکاتوری و ناشیانه انجام شده است.

البته که یکی از ویژگی‌های اصلی و محوری هر رمان و داستان بلندی تحول شخصیت‌هاست، اما این تحول و دگرگونی باید چارچوب و اصول منطقی را رعایت کند. اگر در این داستان زمینه‌هایی چیده می‌شد و بخشی از روحیه امیرعلی در مقطع بعد از اسارت آورده می‌شد، قطعاً داستان یک سر و گردن از این بالاتر می‌رفت. یکی از علت‌های بروز این ضعف می‌تواند این باشد که نویسنده قصد قهرمان‌سازی داشته و پا را از درام‌نویسیِ صرف فراتر گذاشته است. بدیهی است که قهرمان‌سازی نیز باید با چارچوب منطقی و باورپذیر انجام شود. اتفاقی که در رمان ابدی نیفتاده است.

علاوه بر این، ناهماهنگی در یک وجه دیگر شخصیت امیرعلی هست و آن این است که در صفحات ۱۴۳ و ۱۴۵ او می‌گوید چهار تا اصطلاح ساده احوالپرسی را از مدیر کاروان یاد گرفتیم تا بتوانیم صحبت کنیم. اما در زمان اسارت به طور مفصل با اسیر داعشی گفتگو می‌کند.

بگذریم از این که داستان در جایی به فیلم هندی تبدیل می‌شود و سپاه بدر درست در زمان اعدام اسرا به اردوگاه حمله می‌کند و باران خمپاره بر سر داعش و اسرا می‌بارد، اما در این هنگامه آتش و خون و خمپاره، سیاوش (جانباز ایرانی اسیر شده) از امیرعلیِ در حال فرار می‌پرسد: «چرا گفتی من بسیجی نیستم»! پرسش سیاوش می‌توانست در طرح داستان وارد شود و در زمانی مناسب به چالش ذهنی امیرعلی تبدیل شود، اما متاسفانه نویسنده آن را در بدترین زمان ممکن خرج می‌کند و سوژه را هدر می‌دهد.

نکته قوت رمان «ابدی» را باید در پایان آن دانست که فرجام‌مند و امیدوارانه تمام می‌شود و در بین پایان‌بندی‌های داستان‌های مشابه قوی‌تر و ساختارمند به نظر می‌رسد. البته این خرده انتقادات مانع از توصیه مطالعه این رمان نمی‌شود. ابدی را بخوانید.

 

* متشر شده در خبرگزاری فارس: http://fna.ir/boztkq

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۶
احسان عابدی

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، احسان عابدی طی یادداشتی به اولین داستان بلند وحید حسنی پرداخته است که این متن در ذیل منتشر می‌شود.

«برنامه نویس» عنوان اولین داستان بلند وحید حُسنی است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. پیش از این، چند کتاب با موضوع زندگی‌نامه داستانی امیرکبیر، شاه اسماعیل صفوی و... از حسنی منتشر شده است که هم کوتاه است و هم تجربه‌های اولیه نویسندگی او محسوب می‌شود.

خلاصه داستان

علی تهامی دانشجوی کامپیوتر است و دانش و تبحر خاصی در هَک و ورود به سامانه‌های الکترونیکی دارد و می‌خواهد یک کار بزرگ انجام دهد. او با راهنمایی یکی از اساتیدش وارد یک پرو.ژه امنیتی می‌شود و در این مسیر با حقایق زیادی از اتفاقات پیرامونش مواجه می‌شود.

هوشمندی در انتخاب سوژه

موضوع و سوژه داستان «برنامه نویس» به روز است و مساله‌ای است که می‎‌تواند برای داستان‌نویسان ایرانی دست‌مایه آثار متفاوتی باشد. چند لایه بودن پیرنگ داستان به طرح موضوعات مختلف و به هم پیوسته کمک کرده و علاوه بر «نفوذ» که موضوع اصلی داستان است، مسائلی مانند اتکاء به نخبگان ایرانی،‌ فضای حاکم بر علم و دانش دانشگاه‌ها، فرار ناکام مغزها، امنیت، فتنه و... نیز مطرح شده است. هرچند کیفیت پرداخت هر یک از این موضوعات جای بحث و نقد است.

در این داستان چند نقد اجتماعی خوب نسبت به ذهنیت‌های غلط بسیاری از جوانان ایرانی می‌بینیم. نمونه خوب این نقدها،‌ فریب خوردن از همایش‌ها و فراخوان‌های خارجی است که با پوشش نمایش و اشتراک‌گذاری ایده‌ها و آثار علمی برگزار می‌شود و در واقع هدف آن‌ها سرقت علم و دانش نخبگان و شناسایی آن‌ها برای اهداف مستعمرانه خویش است.

نویسنده با ورود به ذهن و افکار دانشجویان دغدغه‌های دقیقی از جوانان وطن را منعکس می‌کند که هر کدام می‌تواند سوژه یک داستان مستقل باشد و این به روز بودن فضای داستان از نکات قابل تامل آن است.

افتادن در دام بلندنویسی

 اگرچه از اولین اثر داستانی و بلند یک نویسنده نمی‌توان انتظار زیادی داشت، اما توقع می‌رود که حداقل‌های یک داستان بلند را در آن رعایت کند تا در کارهای بعدی با قدرت بیشتری ظاهر شود. بدیهی است که نقد آثار هر نویسنده‌ای می‌تواند در کارهای بعدی او موثر واقع شود و نقاط ضعف برطرف گردد.

برنامه نویس با تمام تحسینی که در سوژه دارد، اما به لحاظ نگارش، داستانی است که بیش از ظرفیت خود طولانی و کش‌دار شده است. خواننده‌ای که رمان و داستانی را می‌خواند، دوست دارد با قصه جلو برود و طبیعتاً نیت مطالعه یک کتاب علمی را نداشته است و این اتفاقی است که در داستان «برنامه نویس» رخ داده و مخاطب با حجم انبوهی از اطلاعات علمی و مهندسی مواجه است که نمی‌داند درست است یا زاییده ذهن نویسنده است.

اگر هدف، اثبات نخبه‌گی و هوش علی تهامی (شخصیت اصلی داستان) بوده که با چند نشانه در اوایل داستان می‌شد آن را محقق کرد. اما با این پیچ و تاب‌های اصطلاحات مهندسی و دانشگاهی داستان مرتب از روال خود خارج شده و خواننده را خسته می‌کند. خط اصلی داستان نیز نیازی به توضیح و تفصیل علمی ندارد و مخاطب به اینکه شخصیت اصلی به تمام نکات فنی آگاه است، به نویسنده اعتماد می‌کند.

علاوه بر این موضوع، بسیاری از توصیفات و خودگویی‌های شخصیت اصلی زاید است و صرفاً داستان را کش‌دار کرده و از سرعت پیش‌رفت آن کاسته است. در واقع بیشتر از اینکه قصه را بشنویم، مشغول شنیدن واگویه‌های «علی» و حدس و گمان‌هایش درباره دیگران هستیم. این رویکرد و روش به ‌تعلیق و کشش داستان هم ضربه زده و خواننده را درگیر تعلیق چندانی نمی‌کند. باید دقت کرد که داستان‌نویسان معاصر امروزه نیازی به کش و قوس دادن قصه خود نمی‌بینند و اصل حرف خود را در فرم و قالب داستان در طول و اندازه مناسب به مخاطب عرضه می‌کنند.

شروع دیرهنگام داستان

در مجموع می‌توان گفت نویسنده علی ر غم تلاشی که کرده، به فرم داستان وفادار نبوده و قصه خود را ذبح کرده است. نمونه بارزش فصل هشتم داستان است که احتمالاً به نیت امام هشتم نوشته شده است. این فصل هرچقدر هم نثر زیبا و دلنشینی داشته باشد، جایش وسط این داستان نیست و خوش‌بینانه می‌توان گفت تلاشی برای ورود به بحث «نشانه‌ها» بوده که ضعیف از کار در آمده است.

به نظر نگارنده، «برنامه نویس» از فصل دهم به فرم استاندارد داستان وارد می‌شود و تعلیق از اینجا تازه خود را نشان می‌دهد. ای کاش زودتر این اتفاق می‌افتاد تا با یک داستان اجتماعی-سیاسی و ماجرامحور مواجه می‌شدیم و از آن لذت می‌بردیم.

با تمام این اوصاف نمی‌توان از قلم روان و نثر زیبای وحید حسنی سخن نگفت. بازی او با جملات و روان نویسی و کاربرد زبان داستانی از ویژگی‌های داستان‌نویسی اوست که نوید آثار خوب بعدی را به علاقه‌مندان به داستان می‌دهد.

 

* انتشار در خبرگزاری فارس

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۱:۵۷
احسان عابدی

محمدعلی جعفری که این روزها با «عمار حلب» و «قصه دلبری» شناخته می‌شود، اثر جدیدش را در قالب داستان بلند منتشر کرده و این بار قلمش را در عرصه طنزنویسی محک زده است. «خانه‌ مغایرت» عنوان این داستان بلند است که به تازگی توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ و منتشر شده است.

خلاصه داستان

«خانه‌ مغایرت» ماجرای جوان دانشجویی است به نام «سعید» که مدتی است با «سحر» عقد کرده و از خانه‌ خودشان که در آن تک‌فرزند و تنهاست، گریزان شده و بیشتر وقتش را در خانه‌ پدرزنش، که با پنج بچه شلوغ و پر ماجراست و او لقب «خانه‌ مغایرت» را به آن داده، سپری می‌کند. پدرزن سعید در تصادفی با موتور ناکار و خانه‌نشین شده و مغازه بستنی فروشی‌اش را ناچاراً تعطیل کرده است. سعید که نمی‌خواهد «پسرعمه نوبر» اداره بستنی‌فروشی را در دست بگیرد، ریسک کرده و قبول می‌کند تا سلامتی مجدد پدرزنش بستنی‌فروشی را باز نگه دارد و بعد از آن اتفاقاتی می‌افتد که شرحش منجر به لو رفتن داستان می‌شود.

 

هر که بامش بیش...

داستان «خانه‌ مغایرت» در شهر یزد اتفاق می‌افتد و شخصیت‌هایش یزدی هستند. اما ادبیات محاوره‌ای ندارد و خوانندگان غیریزدی را به دردسر نمی‌اندازد. این داستان اگرچه در ظاهر روایت چگونگی موفقیت یک جوان در ایجاد حرکتی بزرگ است، اما درونمایه‌ای اجتماعی دارد و تفاوت اوضاع و احوال و حتی آینده‌ خانواده‌های تک فرزند با خانواده‌های شلوغ و پرجمعیت را به خوبی نشان می‌دهد. این اتفاق در پردازش شخصیت سعید که خجالتی است، درگیر اوهام و به قول خودش مالیخولیاست، از عهده ساده‌ترین کارها هم برنمی‌آید و زندگی شاد و با نشاطی با پدر و مادرش ندارد، احساس می‌شود. یعنی ویژگی‌هایی که روانشناسان برای بچه‌های تک‌فرزند بر می‌شمرند و نسبت به آن هشدار می‌دهند. در مقابل، فرزندانِ سرزنده و پرهیاهوی خانواده سحر هستند که مدام در حال بازی هستند و در محیطی شاد و با نشاط زندگی می‌کنند. اگر سعید مشکل ساده‌ تلویزیونی که سیم آنتش درآمده است را نمی‌فهمد و مدتی با تلویزیون کلنجار می‌رود، اما مجتبی با سن کمترش با یک نگاه متوجه اشکال می‌شود، علتش در شرایط متفاوت خانه‌هایی است که در آن رشد کرده‌اند.

آزادی و بستر همکاری‌ای که پدر و مادر در خانه برای پنج فرزندشان فراهم کرده‌اند موجب رشد آن‌ها می‌شود و اگر خلاقیتی هم در این فرزندان هست که گره‌ بزرگ سعید را باز می‌کند، نتیجه شرایط رشد و تعامل فرزندان با یکدیگر است. درست برخلاف شرایط خانه‌ای که سعید بدون خواهر و برادر در آن زیسته و پدر و مادرش با سخت‌گیری او را بی‌عرضه بار آورده‌اند.

تفاوت الگوی ارتباطی پدر خانواده سعید و پدر خانواده سحر با فرزندان هم در گفتگوی آن‌ها نشان داده می‌شود. وقتی پدر خانواده‌ سحر با متل‌گویی‌هایش قربان و صدقه بچه‌هایش می‌رود و پدر سعید در کور کردن ذوق تک پسرش تخصص دارد.

جای خالی دعوای ران و سینه!

سعید وقتی عاشق می‌شود و حالش خوب نیست، آرزو می‌کند کاش خواهر بزرگ‌تری داشت تا می‌توانست با او درد دل کند و مشکل را حل کند. یکی از رویاهایش این است که کاش خواهر یا برادری داشت تا سرِ خوردن ران و سینه مرغ دعوایشان می‌شد و با هیجان و مزه بیشتری مرغ شکم‌پر می‌خوردند! وقتی بازی‌های جالب و عجیب و غریب و هفت نفره‌ خانواده همسرش را می‌بیند به یاد زمان اوج هیجان بچگی‌اش در خانه خودشان می‌افتد که تنهایی جلوی پنکه می‌گفته «آآآآآآآ» و تازه آنجا هم پدرش می‌زده پس کله‌اش که مگر دیوانه شده‌ای؟! اگر سعید حتی عرضه‎ بالا رفتن از نردبان و باز و بسته کردن یک لامپ را هم ندارد، مقصر را پدرش می‌داند که به حال تک‌پسر بودن او دلسوزی می‌کرده و هیچ کاری به او نمی‌سپرده است.

اما تبعات تک‌فرزندی فقط برای سعید نیست، بلکه پدر و مادرش هم دچار هستند. مادر سعید چشم دیدن عروس بی‌آزارش را ندارد، به این دلیل که آمده و تنها فرزند او را تصاحب کرده است! یا وقتی می‌خواهند به مسافرت شمال بروند، اجبار می‌کنند که سعید و سحر هم باشند، چون کس دیگری را ندارند و تنهایی سفر به آن‌ها نمی‌چسبد.

تمام این مطالب با زبان طنز و در لایه پنهان داستان به مخاطب عرضه می‌شود، اما جایی در میانه داستان کمی شفاف‌تر می‌خوانیم: «پدرجان با اینکه دو شیفت می‌رفت کارخانه و فقط یک بچه داشت، با پدرزن‌جان که فقط یک مغازه فکستنی داشت و پنج‌تا بچه، تفاوت خاصی از نظر مالی نداشت. تنها تفاوت‌‌شان در ماشین و تجهیزات خانه بود. خانه‌ مغایرت هیچ مشکلی با این دو تا نداشت. حداقل بچه‌ها که راحت‌تر بودند...» و با این مقایسه، وضعیت مالی خانواده‌های کم‌جمعیت و پرجمعیت را نشان می‌دهد.

نویسنده در توصیفات داستان موفق عمل کرده است. از طرفی توصیف‌های واقعی محیط باورپذیر است و از طرف دیگر انتخاب راوی اول شخص به او کمک کرده تا برداشت‌های تخیل‌آمیزی از محیط و اتفاقات داستان ارائه کند. تخیلات آمیخته به طنز راوی برای مخاطب شیرین است و به رونده بودن داستان کمک می‌کند. دو فضای متفاوت و اصلی داستان نیز به خوبی توصیف شده است. یکی فضای خانه پدر سعید است که تنهایی و سوت و کور بودنش قابل لمس است، و دیگری فضای خانه‌ پدر سحر که جریان زندگی در آن موج می‌زند. در واقع مخاطب با حضور در دو خانه متفاوت به حس و حال متفاوت ناشی از تعداد افراد و سبک زندگی آن‌ها پی می‌برد.

سیاه‌نویسی بس است

ادبیات داستانی ما به «خانه‌ مغایرت»‌ها نیاز دارد. داستان‌هایی که امیدبخش باشد و نگاهی آینده‌نگر به مخاطب بدهد. نه داستان‌های به اصطلاح روشنفکرانه که سراسر سیاهی و تنهایی است و جز القای حس مخرب ناامیدی نتیجه‌ای برای جامعه ندارد. داستان‌هایی که مروج سبک زندگی شیرین ایرانی و اسلامی باشد و به ساختن خانواده‌های شاد و پرانرژی کمک کند، نه اینکه با پرداختن مکرر به کلیشه‌هایی چون خیانت، عشق‌های دروغین، تنهایی، سانتی‌مانتالیسم، بی‌هویتی و... مخاطب را نسبت به حال و آینده خود بی‌اعتماد کند و به پوچی برساند. «خانه‌ مغایرت» با وجود ضعف‌هایی که در شخصیت‌پردازی، گفت‌وگوها و زمان دارد، کتابی است که با اطمینان می‌توان به همه پیشنهاد کرد. اگر دغدغه‌ فرزندپروری ذهن‌تان را مشغول کرده، نگاهی به این داستان بیندازید.

 

* انتشار در خبرگزاری فارس 

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۴
احسان عابدی
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ب.ظ

تسلیم شو؛ تو هیچ کاره‌ای!

نقدی بر کتاب طلاق/جدایی معنوی نوشته دبی فورد؛

تسلیم شو؛ تو هیچ کاره‌ای!

در بین کتاب‌های به اصطلاح «خودیاری» مشهورترین اثر در موضوع طلاق، کتاب «جدایی معنوی» یا «طلاق معنوی» دبی فورد است که توسط چند  ناشر و با چند ترجمه با مقداری تفاوت به زبان فارسی منتشر شده است.

در اینکه موضوع طلاق یکی از شرایط خاص اجتماعی و فردی است و باید به کسانی که به هر دلیلی گرفتار آن شده‌اند کمک روحی و روانی رساند، شکی نیست، اما اینکه با کدام آبشخور فکری و دقیقاً با چه اصولی یک فرد مطلقه را به ادامه زندگی امیدوار کنیم، حائز اهمیت است.

به اعتقاد دبی فورد که خودش تجربه طلاق را در زندگی‌اش دارد، طلاق می‌تواند یک اتفاق معنوی باشد. او می‌نویسد: «جدایی معنوی طلاقی است که ما می‌توانیم برای پیشرفت در زندگی و کسب تجربه از آن بهره‌برداری کنیم تا بیشتر از آنچه از دست داده‌ایم، به دست آوریم.» تمام حرف فورد درباره طلاق همین جمله است، اما وی 7 قانون معنوی برای مطلقه‌ها توصیه می‌کند.

اولین قانونی که معرفی می‌کند «قانون پذیرش» است. به این معنی که «هرچیزی آن‌گونه است که باید باشد. هیچ رویدادی اتفاقی نیست و هیچ تصادفی وجود ندارد... خواست الهی زندگی هر کداممان را به گونه‌ای طراحی کرده است که ما را دقیقاً در همان روند تکاملی منحصر به فرد خود که با آن نیاز داریم، قرار دهد.»(ص27)

به اعتقاد فورد ما باید بپذیریم که هر اتفاقی می‌افتد از قبل توسط خِرد هستی یا خواست الهی برنامه ریزی شده و حتماً به نفع ماست. این اعتقاد وقتی جالب‌تر می‌شود که با قانون دوم در می‌آمیزد.

قانون دوم فورد «قانون تسلیم» است. یعنی «هنگامی که ما دیگر مقاومت نکنیم و تسلیم شرایط موجود خود شویم، همه چیز شروع به تغییر می‌کند.»(ص27) در جایی دیگر می‌گوید: «وقتی ما تسلیم می‌شویم، در واقع می‌گوییم این همان چیزی است که هم‌اکنون زندگی برای من در نظر گرفته است و حتی اگر دوست دارم غیر از این باشد، آن را همان‌گونه که هست، می‌پذیرم.»(ص77)

پیامی که از این دو قانون به ذهن مخاطب صادر می‌شود این است که تو هیچ‌کاره‌ای! بگذار هر اتفاقی می‌افتد، بیفتد و مقاومت نکن. اگر طلاقت داده و یا طلاق گرفته‌ای، قطعاً ربطی به شما ندارد، چون این مساله از قبل در برنامه زندگی شما نوشته شده بوده و حالا هم سعی کن از این اتفاق در راستای اهداف بزرگ‌تر و زندگی بهتر استفاده کنی!

عمق فاجعه این طرز فکر صفحه 75 کتاب جدایی معنوی است، وقتی می‌گوید: «تسلیم، نقطه مقابل این واکنش طبیعی یعنی جنگیدن برای احقاق حقوق و حفظ آنچه باور داریم به ما تعلق دارد، است... تسلیم شدن به ویژه آن زمان که به ما خیانت کرده‌اند یا فریب‌مان داده‌اند مشکل است، اما اگر بپذیریم که هر آنچه اتفاق می‌افتد درست همان است که باید باشد، می‌توانیم تسلیم شویم و به جریان طبیعی هستی اعتماد کنیم.»

یعنی حتی اگر به شما خیانت کردند و یا فریب‌تان دادند، مقاومت نکنید و برای احقاق حق خود تلاش نکنید، چون خرد هستی این‌طور خواسته است.

در واقع دبی فورد در این کتاب مروج تفکر تقدیرگرایی و تن دادن به هرآنچه اتفاق می‌افتد، شده و مهم‌ترین راهی که پیش پای مطلقه‌ها می‌گذارد، تسلیم شدن به شرایط موجود و پذیرش بی‌چون و چرای تقدیر است. در حالی که این تفکر نه در آموزه‌های اسلامی و نه در ساحت عقلی و علمی مورد تایید نیست. البته در ادامه به مباحث یگری هم اشاره می‌کند، اما عمده‌ترین پیشنهاد وی همین است.

نکته دیگر درباره کتاب «جدایی معنوی» و افکار دبی فورد، اعتقاد منحرف از عقاید اسلامی است که وی درباره خدا دارد. وی می‌نویسد: «خدایی که من از او صحبت می‌کنم، آن قدرت برتری که بیرون از وجودمان حضور دارد نیست، بلکه نیرویی کیهانی است که در کانون وجود ما جای دارد و ما را به هر آنچه هست و هر آنچه خواهد بود متصل می‌کند. این نیرو یک انرژی همه شمول است که هم از قدرت و هم از خرد برخوردار می‌باشد. نیرویی که بیشتر اوقات عشق، معنویت، خرد هستی، حکمت الهی، طبیعت یا به اسامی گوناگون دیگر نامیده می شود.» (ص98)

البته این اعتقادات منحرف در کتاب های دیگر او نمود بیشتری دارد و در این کتاب فقط در چند صفحه مطرح شده است، اما در کلیت کتاب بی‌تاثیر نیست و مخاطب را به سمت قانون بی‌بنیان جذب و اعتقاد به خدایی که یک انرژی درونی است و مطیع امر و خواسته انسان، متمایل می‌کند. نکته مهم این است که باید بین دو کتاب «طلاق معنوی» انتشارات پیکان و «جدایی معنوی» انتشارات کلک آزادگان تفاوت قائل شد. چون مترجم کتاب طلاق معنوی خواسته یا ناخواسته مباحث شبهه‌انگیز و عقاید معنوی نویسنده را حذف کرده و کتاب تقریباً به صورت یک‌دست در موضوع اصلی یعنی طلاق ترجمه شده است. لذا به نظر می‌رسد کتابی که نشر پیکان منتشر کرده قابل اعتمادتر باشد.

کتاب طلاق معنوی یا جدایی معنوی با وجود نقدهای اساسی که به آن وارد است، نکات قبل استفاده‌ای هم دارد که می‌تواند به ترمیم روحیه مطلقه‌ها کمک کند. همین که وی می‌گوید به جای افسردگی و ناامیدی می‌توان از طلاق به عنوان یک پل برای پایه‌گذاری زندگی جدید استفاده کرد، یک مطلب خوب و مثبت است. فصل‌هایی مانند قانون مسئولیت و موضوع مسئولیت عاطفی از مطالب بسیار خوب کتاب است.

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹
احسان عابدی
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ق.ظ

قهرمانی که خیال می‌کند قهرمان است

نگاهی به رمان «سگ‌سالی» نوشته بلقیس سلیمانی

سگ سالی. بلقیس سلیمانی. تهران: نشر زاوش. 1392. 92 صفحه
 

«سگ‌سالی» را بلقیس سلیمانی در زمستان سال 92 منتشر کرد. ابتدا نشر زاوش دو بار و سپس نشر چشمه چاپ‌های سوم و چهارمش را روانه بازار نشر کردند. مجموع تیراژ سگ‌سالی، 7 هزار نسخه است که اگرچه عدد قابل ملاحظه‌ای نیست، اما در این اوضاع و احوال کتاب نخوانی مردم ما و روزگار انتشار کتاب‌هایی با تیراژ 500 نسخه، تیراژی امید دهنده است.

خلاصه داستان

جوانی روستایی به نام «قلندر» دانشجوی دانشگاه تهران است و سمپات سازمان مجاهدین خلق شده است. پس از حوادثی که در سال 60 اتفاق می‌افتد، با این توهم که می‌خواهند دستگیرش کنند، برای دور ماندن از دست سپاه پاسداران به روستای خود در یکی از استان‌های شرقی کشور پناه می‌برد و شبانه وارد خانه شده و با راهنمایی پدرش خود را در طویله گوسفندان پنهان می‌کند تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و نظام سرنگون شود و دوستان سازمانی‌اش او را نجات دهند. پنهان شدن قلندر 24 سال به طول می‌انجامد و در طی این سال‌ها اتفاقاتی برای او و خانواده‌اش می‌افتد و...

سوژه کهنه اما نو

مخفی شدن چندین ساله یک نفر در خانه خود را قبلاً در داستان بلند «طناب کشی» مجید قیصری خوانده‌ایم. مسخ شدن و بی‌عملی طولانی مدت شخصیت را هم در داستان مشهور «مسخ» کافکا از نظر گذرانده‌ایم و از این منظر، سوژه سگ‌سالی را می‌توان کهنه و استفاده شده دانست. اما این‌که شخصیت اصلی یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق باشد و 24 سال با توهم «مهم بودن» و احتمال اعدام توسط حکومت در طویله مخفی شود، سوژه‌ای نو و بدیع است. اگرچه نویسنده خلق سوژه نکرده باشد و بنا به گفته خودش، سوژه را از یک کارگردان گرفته باشد.

نگارشی شتاب‌زده و بی‌حوصله

قبل از ورود به محتوای رمان باید اشاره کرد که شتاب‌زدگی نویسنده در حین نوشتن داستان واضح است. سلیمانی گویا حوصله‌ای برای باز کردن و گسترش داستانش نداشته و علی‌رغم قلم توانای خود، سر و ته داستان را بند آورده است. هرچند داستان پیشِ روی ما ارزش داستانی و پرداخت هنرمندانه نویسنده را منتقل می‌کند، اما می‌شد با حوصله، زوایای دیگری به رمان بخشید و این موضوع ناب و جذاب را گسترده‌تر کرد.

سلیمانی در نشستی در پاسخ به این انتقاد می‌گوید:«من به عنوان یک نویسنده خودم را اجتماعی‌نگار می‌پندارم و توانایی ورود به ذهن کسی را ندارم. ریتم تند و ایجاز سگ‌سالی هم بر این مبنا شکل گرفت.» این اظهار نظر نویسنده قدری قابل تامل است! چرا که نوع روایت سگ‌سالی به گونه‌ای است که بیشتر از زاویه دید و نگرش شخصیت اصلی سخن گفته شده و اگرچه راوی داستان، دانای کل است، اما زاویه دیدش را با زاویه دید قلندر یکی می‌کند و احساسات و برداشت‌های او را به روی کاغذ می‌آورد. پس سلیمانی توانایی ورود به ذهن شخصیتش را داشته و این قابل انکار نیست. از سویی، اگر سلیمانی ادعا کند که به ذهن شخصیتش ورود نداشته، باید بپذیریم که وقتی پاسداران سپاه «چهار تا دانش آموز ترک تحصیل‌کرده و عقده‌ای» خوانده می‌شوند (صفحه 23) و از نیروهای مردمی بسیج و سپاه با عنوان «مزدوران رژیم» یاد می‌شود (صفحه 59)، ذهنیت قلندر نیست و دیدگاه اجتماعی بلقیس سلیمانی است و این، داستان سگ‌سالی را جور دیگری نشان خواهد داد. اما نیازی به این برداشت نیست. چرا که مشخص است نویسنده با ذهنیت شخصیت داستانش این تعابیر را به کار می‌برد. بنابراین یا در گسترش ذهنیت شخصیت داستانش موفق نبوده و یا شتاب‌زده منتظر پایان داستان بوده است. به نظر می‌رسد ذهنیت و آرمان‌های سازمان‌ساخته قلندر درباره سیاست و اجتماع می‌توانست به عمق محتوایی داستان کمک کند و آن را جذاب‌تر سازد.

هم‌چنین مواجهه بی‌احساس و کوتاه قلندر با برخی اتفاقات مهم می‌تواند دلیلی بر شتاب‌زدگی نویسنده داشته باشد. به عنوان مثال، شبی که انگشتر نامزدی‌اش را پس می‌آورند خیلی کوتاه و در چند سطر، بدون هیچ واکنش احساسی ماجرا تمام می‌شود! حتی می‌شد اتفاقات مهم سیاسی مانند رحلت امام در امید و اضطراب قلندر بازتاب داشته باشد که نویسنده توجهی به آن نداشته است.

مقاومت یا حماقت؟

سگ‌سالی روایت تباهی عمر و زندگی جوان‌هایی است که گرفتار چنگال بی‌رحم سازمان مخوف مجاهدین خلق شدند و نه تنها خود، بلکه خانواده، اطرافیان و جامعه خود را هم به ورطه سیاهی و بدبختی کشاندند. در سگ‌سالی، قلندر فقط مسبب حبس و گرفتاری خود نیست، او اسباب رنجش چندین ساله پدر و مادرش را هم فراهم می‌کند. خواهرش را هم پاسوز خود می‌کند و از همه مهم‌تر، عمر و زندگی معشوقه و محبوبه او نیز بعد از مدت‌ها سردرگمی و حیرانی، به تباهی کشانده می‌شود و خودکشی می‌کند. و علت تمام این تلخ‌کامی‌ها، قلندر جوانی است که به هر دلیلی و با هر انگیزه‌ای جذب سازمان مجاهدین خلق شده است. قلندر مانند هزاران جوان دانشجوی دیگر، سمپات سازمان است و کتاب‌ها و جزوات منافقین را خوانده و آماده «نجات خلق از ارتجاع سیاه» شده است. به او تیزبری داده‌اند تا در درگیری‌ها، مرتجعین را ناکار کند، اما این جوان ساده در بزنگاه می‌ترسد و تیزبر را درون سطل آشغالی می‌اندازد و از ترس به روستای خود فرار می‌کند. در جایی از داستان، شب هنگام دو دزد معتاد وارد طویله می‌شوند و گوسفندی را به سرقت می‌برند و قلندر از ترس لو رفتنش اقدامی نمی‌کند و گوسفند پروار پدر پیش چشمش دزدیده می‌شود. فردا مورد سرزنش مادر واقع می‌شود که چرا هیچ خاصیتی ندارد! خواننده از خود می‌پرسد که چگونه مجاهدی که عرضه نجات گوسفندی را از دست دو دزد معتاد ندارد، می‌خواهد خلقی را نجات دهد؟!

قلندر به خیال خود مقاومت می‌کند. سال‌ها خود را در گودالی تنگ و تاریک در یک طویله همدم گوسفندان می‌کند تا به سازمان خیانت نکرده باشد. منتظر پیروزی مجاهدین می‌نشیند تا هر لحظه سر برسند و او را از زندان خودساخته رها کنند. غافل از اینکه رفتارش مقاومت نیست، حماقت است! و کسی نیست این حماقت را به رخ او بکشد تا پیله طویله‌ای خود را بشکند و به آغوش جامعه انسانی بازگردد.

سگ‌سالی قهرمان ندارد. شخصیتی دارد که به خیال خودش قهرمان است، چون ذهن و فکرش در سازمان منافقین شست‌وشو داده شده و در افکار پوچ به سر می‌برد و ارتباطش را با مردم همنوع خود بریده است. قلندر نه یک قهرمان، که یک بزدل و ترسو است. پایان‌بندی داستان نیز هنرمندانه و جالب است. وقتی قلندر بعد از 24 سال ترس از چوبه‌دارِ سپاه پاسداران، لو رفته و دستگیر می‌شود، متوجه می‌شود با تصور مسخره‌ای که سال‌ها برای خود درست کرده بوده، عمرش را تباه ساخته است: «هیچ چیز آن طور که انتظار داشت پیش نرفته بود. کتکش نزده بودند. شکنجه‌اش نکرده بودند. و از آن گذشته حرف‌هایش مردها را برنینگیخته بود. مردها حتی یکی دوباری با او شوخی هم کرده بودند و خندیده بودند.»(صفحه 140)

حکایت قلندر را به نوعی می‌توان نمادی از سرنوشت سازمان منافقین دانست. قلندرِ جوانی که آرمانش رهایی خلق است، از «مردم» می‌گریزد و به طویله گوسفندان پناه می‌برد و همدم «حیوانات» می‌شود. فرار قلندر نمادی از انتزاع سازمان منافقین از مردم است. سازمان هم ناجوانمردانه به کشوری پناه برد که کار هر روزش کشت و کشتار مردم ایران بود. آنها هم خود را در «پادگان اشرف» محبوس کردند و سال‌های سال جرات بیرون خزیدن از آنجا را نداشتند. هزاران «قلندر» را زندانی عقاید عقب‌مانده خود کردند و هزاران «دادالله» و «ماه‌سلطان» را به داغ فرزندان‌شان نشاندند.

سگ‌سالی با تمام نقاط ضعف خود، اثری درخور توجه است که با نگاهی تازه به جوانان اغفال شده توسط سازمان مجاهدین خلق می‌پردازد.

احسان عابدی



* انتشار در روزنامه وطن امروز؛ شنبه 26 تیر 95؛ صفحه 13

لینک مطلب در وطن امروز

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۴
احسان عابدی
دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ق.ظ

مقاتله جنگ با اخلاق و انسانیت

نگاهی به رمان دفتر بزرگ نوشته آگوتا کریستوف

 

دفتر بزرگ. آگوتا کریستوف. ترجمه اصغر نوری. تهران: مروارید، 1392. 204 ص

 

ادبیات ضدجنگ یکی از جذاب‌ترین و پرمخاطب‌ترین گونه‌های ادبیات داستانی قرن اخیر، به خصوص در غرب بوده است و طبیعی است که دلیل اصلی تمایل نویسندگان بزرگ دنیا به این گونه داستانی، وقوع دو جنگ جهانی است که به کشت و کشتار تعداد زیادی از انسان‌ها و خرابی و ویرانی کشورهای مختلف انجامید.

داستان‌هایی که با این نگاه نوشته می‌شود، بیشتر در موقعیت جبهه‌ی جنگ و همراه با توصیف صحنه‌هایی از کشت و کشتار انسان‌های درگیر جنگ و تبعات جبران ناپذیر جنگ بر زندگی است. اما «دفتر بزرگ» نوشته آگوتا کریستوف، اثری متفاوت در بین داستان‌ها ضدجنگ است.

داستان دفتر بزرگ توسط پسران دوقلویی روایت می‌شود که پدرشان به جنگ اعزام شده و مادرشان آنها را برای زنده ماندن از شرّ تهاجم دشمن، از شهری بزرگ به روستایی مرزی می‌آورد تا روزهای خطرناک جنگ را در خانه مادربزرگ‌شان به سر ببرند.

شرایط خانه مادربزرگ خاص است. آنها سال‌هاست که از همدیگر خبر ندارند و مادربزرگ تمایلی به دیدن دختر و نگهداری نوه‌هایش ندارد و به شرط کار کردن، حاضر به پذیرش نوه‌های دوقلو می‌شود. او پیرزن کثیف و شلخته‌ای است که مردم جادوگر صدایش می‌زنند. پیرزن با نوه‌هایش، که آنها را «توله سگ‌ها» صدا می‌کند، رفتار زشت و خشنی دارد.

اما تکیه اصلی داستان روی زندگی و خصوصیات دوقلوها است. آنها به شدت باهوش و با استعداد هستند. در اولین روزهای حضور در خانه مادربزرگ، تصمیم می‌گیرند با شرایط جدید کنار بیایند و زیر بار بداخلاقی‌ها و دستورات هیچ‌کس، مخصوصاً مادربزرگ نروند و با هر امری به صورت جدی برخورد کنند.

« در خانه مادربزرگ، شستن خودمان غیرممکن است. حمامی در کار نیست. حتی آب لوله‌کشی هم نیست...در خانه نه صابون هست، نه خمیردندان و نه پودر لباسشویی. توی آشپزخانه همه چیز کثیف است... و لایه ضخیمی از کثافت روی قابلمه‌ها نشسته است...رفته رفته کثیف می‌شویم. لباس‌های‌مان هم همین‌طور...لباس‌هایی که پوشیده‌ایم پاره می‌شوند، کفش‌های‌مان فرسوده و سوراخ می‌شوند. وقتی امکانش هست، پابرهنه راه می‌رویم و فقط یک شورت یا شلوار می‌پوشیم. کف پاهای‌مان سفت می‌شود، دیگر خارها و سنگ‌ها را حس نمی‌کنیم. پاها و دست‌های‌مان پر می‌شود از خراش، بریدگی و جای نیش حشرات. ناخن‌های‌مان که هیچ وقت نمی‌گیریم‌شان، می‌شکنند، موهای‌مان که در اثر خورشید تقریباً سفید شده‌اند، به شانه‌های‌مان می‌رسند... بویی که می‌دهیم مخلوطی است از بوی کود، ماهی، علف، قارچ، دود، شیر، پنیر، لجن، عرق، ادرار و بوی کپک. ما بوی بد می‌دهیم، درست مثل مادربزرگ.» (ص 20 و 21)

«جنگ، انسان‌ها را مجبور به تغییر می‌کند؛ جنگ ریشه احساس را در دل آدمی می‌میراند.» این شاید اصلی‌ترین پیامی است که کریستوف می‌خواهد در رمان دفتر بزرگ به مخاطب منتقل کند. اگرچه در طول رمان، اثری از جنگ و مبارزه نظامی و جبهه‌های کشت و کشتار نیست، اما کریستوف با نگاهی متفاوت، تبعات خطرناک و دلخراش جنگ را در زندگی انسان‌ها نشان می‌دهد. نکته قابل توجه در رمان این است که هیچ‌کس و هیچ مکانی، نام و نشان ندارد. نه شخصیت‌ها اسم دارند و نه شهر و کشور مشخص است. حتی مشخصاً معلوم نیست که کدام جنگ روایت می‌شود -اگرچه داستان مربوط به جنگ جهانی دوم است- و این یعنی جنگ، جنگ است. در هر سرزمینی که باشد و هر کس با هر نام و نشان و ملیتی که درگیر آن بشود، پذیرنده تبعات و پیامدهای ناگوار آن خواهد شد.

اولین پیامد این است که خانواده‌ای چهارنفره از هم می‌پاشد. پدر به میدان جنگ اعزام می‌شود، فرزندان به مکانی به ظاهر امن کوچ می‌کنند و مادر به خانه خود برمی‌گردد و خواسته یا ناخواسته به خانواده خود خیانت می‌کند.

خشکیدن چشمه احساس و حلول روح خودخواهی در کالبد انسان‌ها، دیگر پیامد خطرناک جنگ است که هنرمندانه و البته با خشونت در رمان تجلی پیدا کرده است. پسر بچه‌های دوقلو که به تبع سن و سال خود طبیعتاً باید زیر چتر محبت پدر و مادر رشد کنند و ادب بیاموزند، در شرایطی خاص، مورد انزجار مردم شهر واقع می‌شوند:

«مادربزرگ به ما می‌گوید: توله سگ‌ها!

مردم به ما می‌گویند: پسرهای جادوگر! پسرهای روسپی!

دیگران می‌گویند: کودن‌ها! بچه ولگردها! دماغوها! کره‌خرها! بچه خوک‌ها! خوک‌ها! بی سر و پاها! مردارها! تخم قاتل‌ها!

وقتی این کلمات را می‌شنویم، صورت‌مان سرخ می‌شود، گوش‌های‌مان زنگ می‌زند، چشم‌های‌مان گشاد می‌شود، زانوهای‌مان می‌لرزد.»(ص 26)

اما مواجهه دوقلوها با این معضل، تکان‌دهنده است:

«ما دیگر نمی‌خواهیم سرخ شویم یا بلرزیم، می‌خواهیم به فحش‌ها و کلماتی که آزار می‌دهند عادت کنیم.

سر  میز آشپزخانه رو در روی هم می‌ایستیم و زل زده در چشم‌های هم، بدترین کلمات را به همدیگر می‌گوییم.

یکی: آشغال!

دیگری: کثافت!

همین‌طور ادامه می‌دهیم تا اینکه کلمات دیگر وارد مغزمان نمی‌شوند، دیگر حتی وارد گوش‌های‌مان هم نمی‌شوند

اما این تمرینِ عادت به فحش و ناسزا همه ماجرا نیست؛ آنها تصمیم به فراموشی کلمات محبت‌آمیز و گم کردن مفهوم عشق و محبت می‌گیرند:

«مادرمان به ما می‌گفت:

-عزیزانم! عشق‌های من! خوشبختی من! بچه‌های دوست‌داشتنی من!

وقتی یاد این کلمات می‌افتیم، چشم‌های‌مان پر از اشک می‌شوند. باید این کلمات را فراموش کنیم، چون حالا هیچ‌کس همچو کلماتی به ما نمی‌گوید.»(ص 27)

دوقلوها برای مقاوم کردن بدن‌شان در برابر زمین خوردن‌ها، کار سخت، کتک خوردن‌ها و سرما و گرما، یکدیگر را به شدت کتک می‌زنند، با چاقو ران و بازو و سینه‌شان را می‌برند و... تا بعد از مدتی تمرین، چیزی از ضرب و جرح و سختی حس نکنند.

خشونت و بی‌احساسی دوقلوها به جایی می‌رسد که فراتر از کشتن حیوانات و دار زدن آنها از درخت، به راحتی دست به کشتن انسان هم می‌زنند. آنها در همسایگی خانه مادربزرگ با دختری لب‌شکری آشنا می‌شوند که حضوری اندک در داستان دارد. پس از ورود سربازان به روستا، مدتی خبری از او ندارند، تا اینکه یک روز به خانه‌شان می‌روند و با جنازه لخت دختر لب‌شکری که در اثر تجاوز چند سرباز نظامی مرده است، مواجه می‌شوند. مادر علیل و بیمارش از آن دو می‌خواهد خانه را آتش بزنند و او را نیز به کام مرگ بفرستند. روایت صریح و بدون احساس کریستوف از این صحنه، به خوبی از عمق فاجعه‌ی بی‌احساسی و دوری از خوی انسانی دو پسر نوجوان حکایت می‌کند:

«با یک ضربه ریش‌تراش گلوی او را می‌بریم، بعد می‌رویم بنزین یک ماشین نظامی را با تلمبه خالی می‌کنیم. بنزین را می‌ریزیم روی دو بدن و دیوارهای کلبه. آنجا را آتش می‌زنیم و برمی‌گردیم.»(ص158)

آنها با مشاهده صحنه کشته شدن مادرشان بر اثر اصابت خمپاره، کوچک‌ترین واکنشی از خود نشان نمی‌دهند. حتی وقتی پدرشان به قصد دیدن مادر، قبر او را می‌شکافد و می‌رود، اسکلت مادرشان را به اتاق می‌برند و جمجمه و استخوان‌هایش را جلا می‌دهند و از تیر سقف آویزان می‌کنند!

و اوج تراژدی داستان آنجاست که دوقلوها با نقشه‌ای از پیش طراحی شده، پدرشان را فریب داده و از او به عنوان پیش‌مرگ خود برای عبور از مرز مین‌کاری شده استفاده می‌کنند.

«پدرمان نزدیک مانع دوم دراز به دراز افتاده است. بله راهی برای گذشتن از مرز وجود دارد: راهش این است که جلوتر از خودت کس دیگری را از آن بگذرانی. یکی از ما، کیسه پارچه‌ای را بر می‌دارد و از روی رد پاها و بعد از روی بدن بی‌حرکت پدرمان می‌رود به کشور دیگر.» (ص185)

«آگوتا کریستوف» زن است و داستان‌نویسان زن، معمولاً با نثر و قلمی زنانه و عاطفی به نگارش داستان‌های خود مبادرت می‎کنند. اما کریستوف در دفتر بزرگ، با فراست از نثر صریح، خشک و بدون پیچیدگی بهره می‌گیرد تا بتواند خشکی و سختی جنگ را با نثر خود نیز به نمایش بگذارد و این، هنر قابل تحسین نویسنده است.

«دفتر بزرگ» اگرچه شهرت قابل ملاحظه‌ای در بین آثار ضدجنگ دنیا به دست نیاورده، اما می‌توان آن را اثری متفاوت در این گونه داستانی به حساب آورد که تبعات انسانی و اخلاقی جنگ را نشانه گرفته است. گفتن و نوشتن از کشت و کشتار در جبهه‌های جنگ شاید رودررویی و تقابل انسان‌ها با یکدیگر را به تصویر بکشد، اما هنر دیگر این است که تقابل انسانیت با روح و روان و اخلاق و در یک کلام با انسانیت، مهم‌ترین پیامد جنگ‌ها نشان داده شود. کاری که آگوتا کریستوف به خوبی از عهده آن برآمده است.

احسان عابدی؛ کارشناس منابع اداره کل کتابخانه‌های عمومی یزد

 

**انتشار در ماهنامه جهان کتاب، شماره 11 و 12، بهمن و اسفند 94

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۱۲
احسان عابدی