به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب حمید باکری
هروقت کسی از من درباره معرفی کتاب برای سبک زندگی سوال میکند، پیشنهاد میکنم کتابهایی که درباره زندگی و سیره شهدای بزرگ نوشته شده را بخواند.
معتقدم سبک زندگی خوب و آسمانی را باید از شهدا آموخت. امروز مطالعه شرح حال و رفتار و کردار آن عزیزان میتواند چراغ راه ما باشد. کتاب «به محنون گفتم زنده بمان؛ کتاب حمید باکری» یکی از کتابهایی است که شما را با این بزرگمرد عارف آشنا میکند.
مجموعه «به مجنون گفتم زنده بمان» مجموعهای چند جلدی است که انتشارات روایت فتح تهیه و منتشر کرده است. این مجموعه درباره شهیدان مهدی و حمید باکری و ابراهیم همت نوشته شده است.
روایت کتابها جالب و خواندنی است. شاید کمتر کلیشهای است.
کتاب حمید باکری را خواندم و 9 درس مهمی که من از این کتاب برگرفتم تقدیم شما...
زندگی ساده
زندگیشان خیلی ساده بود. حواسش خیلی جمع بود که گرفتار عافیت و رفاه طلبی نشود. از تجمل و اسراف شدیداً پرهیز داشت. تا خریدن وسیلهای برایشان ضرورت پیدا نمیکرد، آن را نمیخریدند. به همسرش مدام سفارش میکرد: «درست زمانی بروید خرید که واقعاً معطل مانده باشید.»
قناعت در زندگی
بعد از ازدواج، همسرش چمدان لباسها را باز میکند تا لباسها را در کمد بگذارد. حمید که لباسها را میبینید، می پرسد: «این همه لباس برای یک نفر است؟» همسرش میگوید: «مگر زیاد است؟» حمید میگوید: «هر آدم دو دست لباس بیشتر نمیخواهد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را هم بشوید.»
خلاصه به همسرش میفهماند که لباسها را بدهد بروند. همان روزها سیل یا زلزلهای هم آمده بود. فاطمه خانم تمام لباسها را جمع میکند و میدهد به مسجد تا به دست نیازمندان برسد.
همسردار نمونه
در همسرداری خیلی حساس و با اخلاق بود. همسرش میگوید: «در تمام زندگیاش آدم دلرحمی بود. به من خیلی محبت داشت. اصلاً یادم نمیآید با من بلند حرف زده باشد. خیلی پیش میآمد که حقش بود و باید سر من فریاد میزد، ولی چیزی نمیگفت.» همه میدانستند اگر حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگر برود و فقط میتوانند در خانه پیدایش کنند. اگر در جبهه نبود، تمام وقتش را میگذاشت برای همسر و بچههایش و همان وقت کم را هم با خانواده سپری می کرد.
زن باید مادر باشد
همسرش تعریف میکند که : «اولین فرزندمان، احسان که متولد شد، فرصت مناسبی برای استخدامم پیش آمد و من هم رفتم اسم نوشتم. یعنی حمید خودش رفت فرم استخدام را گرفت و حتی خودش اسمم را نوشت. روز امتحان هم خودش گفت احسان را نگه میدارد. ولی از امتحان که برگشتم گفت:«ببین فاطمه! حالا که رفتی و امتحان را دادی. ولی من فکر میکنم الان و در این شرایط جدید، وظیفه تو فقط مادری است. من با تو ازدواج کردهام که بچهام خوب تربیت شود. راضی نیستم او را برداری ببری بگذاری مهدکودک یا ببری بگذاری پیش فامیل.»
مدام تاکید داشت «مادر حتماً باید چشمش روی بچه اش باشد.»
چرا ماشین را توی دست اندازی می بری؟
خاطرات زیادی از حساسیت شهدا در استفاده از بیتالمال شنیدهایم. حمید باکری هم مثل بقیه! طیب خیراللهی تعریف می کند که: «یک روز در جبهه، راننده ایفا آمد پایین تا برود با بیل حمید را بزند. حمید بهش گفته بود: چرا ماشین را این طوری از توی دست انداز میبری؟ داغون می شود مرد حسابی!»
راننده، حمید را نمیشناخته است. وقتی خیراللهی او را معرفی میکند، راننده نگران و ناراحت شده و به دست و پای حمید میافتد. حمید صورتش را میبوسد و میگوید: «الله بنده سی! من فقط برای خودت گفتم که امانت مردم دستت است.»
با ماشینِ راه بیا!
حمید آن قدر در استفاده از بیتالمال حساس بوده که حتی برای دوری از حرف و حدیثها و تهمتهای احتمالی مردم، از رساندن همسرش به محل کار مشترکشان با ماشین اداری خودداری میکرده است. فاطمه خانم میگوید: «به حمید التماس میکردم من را هم با ماشین اداریاش ببرد برساند جایی که محل کار هر دومان بود. من توی بسیج بودم. اصلاً به اصرار خودش رفته بودم. خانهمان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست-سی دقیقه پیاده میرفتیم تا به جاده میرسیدیم. فراموش نمی کنم که درست از یک ساعت قبل از رفتنمان به حمید التماس می کردم مرا هم ببرد برساند. او فقط مرا تا ایستگاه میرساند و خیلی جدی میگفت: «فاطمه! پیاده شو، با ماشینِ راه بیا!»
میگفت: «ما نباید باعث شویم مردم به غیبت و تهمت بیفتند.»
عارف مجاهد
اهل مطالعه و اندیشه بود. مطالعه کردنش با دیگران فرق داشت. سرسری نمیخواند. اهل تعمق و تامل بود. عمیق میخواند. به قول همسرش: «چیزهایی که خوانده بود، خواندن تنها نبوده، در تن و روحش نشسته بود.» انس و الفت عجیبی با قرآن داشت. به قولی: «قرآن در روحش نشسته بود.» حمید مرد مبارزه و جهاد بود. به تعبیری عرفان و جهاد را با هم آمیخته بود. زاهد شب و شیر روز بود.
چشمان سرخ
حمید میگفت: باید پر تلاش و خستگی ناپذیر باشید. خودش همین طور بود. واقعاً مرد عمل بود. نستوه و خستگیناپذیر. خستگی را حس نمیکرد. مخصوصاً در جبهه با خستگی خداحافظی کرده بود. خواب و خوراک نداشت. شهید احمد کاظمی، در ابتدای تاسیس تیپ نجف به حمید پیشنهاد مسئولیت در تیپ میدهد و واکنش حمید را این گونه تعریف میکند: «زیر بار نمیرفت. میگفت فقط می خواهد کار کند. تشخیصش این بود که فقط کار کردن میتواند رابطهاش را با خدا محکم کند. سختترین کارها را انجام میداد، حتی به عمد و پنهانی، بدون این که اصراری در نام و نشان داشته باشد.»
در دو شبی که در جزیره مجنون بودند، حمید لحظهای چشم روی هم نگذاشته بود. هم رزمانش فکر میکنند چشمانش ترکش خورده است...نگو بعد از دو شبانه روز کار و بی خوابی، مویرگهای چشمش پاره شده و چشمانش از خون، قرمز شده است.
شجاع و با تدبیر
احمد کاظمی فرماندهی یک گردان هزار نفری از تیپ نجف را به حمید میسپارد و حمید با جدیت و درایت فوقالعاده ای خودش را برای عملیات فتح المبین آماده میکند. او یک لحظه آرام و قرار نداشت. یا در حال آموزش نیروهایش بوده یا به شناسایی منطقه میپرداخته و یا در جلسات فرماندهی شرکت میکرده است. چند روز مانده به عملیات، عراق با یک لشکر تقویت شده به رزمندگان اسلام تک میزند و حمله گسترده و مخل برای عملیات فتح المبین را ترتیب می دهد. لشکر عراق پیشرفت زیادی میکند و اینجا حمید باکری قدرت فرماندهی و تدبیر خود را نشان میدهد. او با یک برنامهریزی هوشیارانه، تمام نیروهایش را در منطقه پراکنده کرده و به عراقی ها حمله میکند و ضربههای شدیدی به عقبه آنها وارد میسازد. تا جایی که لشکر عراق به محل اولیه خود عقب نشینی میکند و توطئه خنثی می شود.
با شروع عملیات فتح المبین، سختترین محور عملیات به حمید و گردانش میرسد که آنجا هم صد در صد موفق میشود. حمید و گردانش اولین گردانی میشوند که به خرمشهر پا میگذارند.
,,,,