خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی
دیروز توپ بود و تانک و سنگر و خاکریزهای خاکی و...

امروز قلم است و کتاب و نشریه و سایت و خاکریزهای کاغذی و...

۲۱ مطلب با موضوع «رمان و داستان» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ

نگاهی به سه کاهن قیصری

سبک داستان‌نویسی محید قیصری خاص است. سوژه‌هایش جالب است و تکراری نیست. درگیرت می‌کند و در داستان غرقت می‌کند. هم رمان‌هایش اینجوری است و هم داستان‌های کوتاهش.

قیصری که ظرفیتش را صرف در دفاع مقدس و جنگ کرده بود، با رمان «شماس شامی» نوع دیگری از سبک داستانی را تجربه کرد که اتفاقاً مورد اقبال هم واقع شد. در شماس شامی، هنر قیصری این بود که سوژه‌ای به نظر کم اهمیت و کوچک را «کشف» کرد و بعد از زاویه‌ای متفاوت و با روایتی خارجی، به ماجرای عاشورا و امام حسین(ع) نگریست.

بعد از شماس شامی، داستان بلند «سه کاهن» نیز بر همان منوال و سبک نوشته شد. باز هم یک قطعه به ظاهر کوچک در زندگی پیامبر اکرم(ص) «کشف» کرد و با هنر نویسندگی و تخیل خود، آن را پرداخت و به یک داستان بلند تبدیلش کرد.

سه کاهن ماجرای تلاش کاهنان یهودی برای تسخیر حضرت محمد(ص) در کودکی است تا او را که می‌دانند قرار است در آینده کائنات را به تسخیر خود در آورد، به نفع خود تربیت کنند و یا حداقل از زوال دین و آیین خود به دست او خودداری کنند.

شاید برای اولین بار در کتاب تحلیلی «تبار انحراف» ماجرای تلاش کاهنان یهودی برای ترور پدر پیامبر و خود پیامبر به صورت تحلیی و مستند و به زبان مخاطب امروزی مطرح شد. اگرچه قیصری در ابتدای کتابش می‌گوید منبع سوژه خود را کتاب «منتهی الآمال» شیخ عباس قمی به او داده، اما محتمل است که تحقیقاتش را در کتاب تبار انحراف انجام داده باشد.

کاهنان که هستند؟!

عموماً چند ایراد به سه کاهن قیصری وارد می‌شود، یکی این است که هیچ جای داستان اشاره ای به یهودی بودن کاهنان نمی‌کند! چرا؟! مگر در تاریخ مسلم نیست که کاهنان یهود برای پیامبر و پدرشان نقشه‌های ترور و ربایش ترتیب داده بودند؟

دیگر اینکه چرا پیامبر در طول داستان حرف نمی‌زند؟

علتش شاید این باشد:

سه کاهن؛ داستان محمد(ص) یا حلیمه؟!

داستان قیصری را نمی‌توان داستان کودکی پیامبر اسلام دانست. سه کاهن داستان حلیمه است، نه داستان محمد!

مضمون این داستان عشق و محبت مادری حلیمه به کودکی است که او را متفاوت با سایر کودکان و حتی فررندان واقعی خویش می‌داند.

حلیمه از ابتدایی که دایگی محمد را پذیرفته، متوجه شده که این کودک، کودکی خاص است. هر چه کودک بزرگ تر شده، حلیمه هم شگفتی‌هایی پیرامون او دیده که جرات بازگویی نزد دیگران را ندارد و آنها را به عنوان رازی بین خود و محمد نگاه داشته است.

بارها هم متوجه سوءقصد به کودک شده و هر بار جانش به لب آمده تا خطر از محمد دور شده است.

حال با کاهنانی مواجه شده که قصد بردن او را دارند و تصور جدایی‌اش از محمد برای او غیرقابل تحمل است. شاید یکی از دلایل حب و علاقه شدید حلیمه به محمد، امانت بودن او باشد، اما مهمتر از این، پیوند عاطفی و روح زلالی است که در محمد دیده و می‌داند فقط اوست که می‌تواند صحنه‌ها و پدیده‌های خارق‌العاده و آسمانی پیرامون کودک را ببیند و درک کند.

حلیمه در راه حفظ و نگهداری از محمد، حتی برخلاف سنت‌های قبیله‌ای اعراب، رو در روی شوهرش هم می‌ایستد و بدون اجازه او از قبیله فرار می‌کند.

خلاصه اینکه اگر اشاره‌ای دقیق به ماهیت کاهنان و نیت اصلی آنها نمی‌شود و یا پیامبر در داستان سخنی نمی‌گوید، به این علت است که داستان، داستان آنها نیست، روایت عشق و علاقه مادری به فرزندی آسمانی است.

قلم قیصری شیواست. به دل می‌نشیند. در سه کاهن ضرباهنگ تندی را در پیش می‌گیرد تا احتمالاً هیجان اتفاقات به خواننده منتقل شود.

اما معلوم نیست چرا برخی واژه‌ها را از خودش درآورده؟ مثلاً جایی می‌نویسد: «می‌مَزَد» یعنی مزه می‌کند! یا مثلاً جمله را سخت می‌کند و می‌گوید «از مرکوبش پیاده شد»!

سه کاهن به یک دلیل چندان برایم جذاب نبود و آن اینکه سوژه و پایان اتفاق را از قبل می‌دانستم و ماجرای کاهنان را هم خوانده و هم در بخشی از آن را در فیلم سینمایی «محمد(ص)» دیده بودم. لذا از ابتدای داستان تعلیقی برایم به وجود نیامد. اما مطمئن هستم برای دیگرانی که مانند من نیستند، تعلیق‌های فراوان قیصری به وجدشان خواهد آورد.

سه کاهن مجید قیصری را انتشارات عصر داستان با قیمتی نه چندان زیاد منتشر کرده است.

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۷
احسان عابدی
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

انقلاب و کتاب هایش: سال های بنفش

از بین معدود رمان‌هایی که با رنگ و بوی انقلاب اسلامی نوشته شده است، می‌توان به رمان «سال‌های بنفش» اثر ابراهیم حسن بیگی اشاره کرد که سال‌ها از انتشار آن می‌گذرد.

سال‌های بنفش داستان پسری روستایی است به نام علی که در حوالی بندر شاه (بندر ترکمن فعلی) زندگی می کنند. علی که کلاس پنجم دبستان تحصیل می‌کند، با روحانی جوانی به نام سید رسول که به روستای آنها، خواجه نفس تبعید شده، آشنا می‌شود. پدر علی، اوستاابوالحسن مردی متدین و از معدود خانواده‌های شیعه در روستایشان است که علی‌رغم دیگران، از ارتباط پسرش با سیدرسول جلوگیری نمی‌کند و همین ارتباط و رفت و آمد، علی را به تدریج وارد فعالیت‌های سیاسی می‌کند، تا آنجا که رسماً یکی از مبارزین علیه حکومت پهلوی شده و توسط ساواک دستگیر و به 15 سال حبس محکوم می‌شود.

داستان شروع  مهیجی دارد و همین تهییج، خواننده را تا انتهای داستان می‌کشاند. گرچه در صفحات ابتدایی، جملات کوتاه پی در پی، مکث در خوانش را زیاد می‌کند.

داستان سال‌های بنفش داستانی پرحادثه و پر شخصیت است. از حدود 30 شخصیت در این داستان نام برده می شود که البته 7 شخصیت نقش پررنگ تری دارند. اما این تعدد شخصیت مخاطب را گیج نمی کند.

شخصیت اصلی داستان از لحاظ فنی «علی» است. اما حضور پررنگ سیدرسول، گاه تداخلی در تشخیص شخصیت اصلی بوجود می‌آورد. همچنان‌که در مقطعی، شیرین محمدی پررنگ می‌شود.

داستان سال‌های بنفش جزو داستان‌های انقلاب محسوب می‌شود و از لحاظ فنی، رمان سیاسی است. یکی از بهترین راه‌های صدور انقلاب اسلامی، هنر و ادبیات است. حوزه‌ای که نویسندگان متعهد ما باید بیش از وضعیت فعلی به آن بپردازند. داستان سال‌های بنفش گرچه در سطح مطلوب داستان نگاری انقلاب نیست، اما موضوع و درونمایه آن می‌تواند برای خلق آثار بهتری مورد توجه قرار گیرد.

----------------------------

پی نوشت: نقدی که سال ها پیش بر رمان سال های بنفش نوشتم را اینجا بخوانید.

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۰
احسان عابدی
دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ق.ظ

کتاب پروانه ای روی شانه

طرح جلد خوشکل‌اش چند ماهی بود در قفسه کتابخانه کتابخانه امام علی و رئیس فرهمند، تحریکم می‌کرد برش دارم و بخوانمش. این اتفاق خوب رخ نداد تا در یکی از نشست‌های صمیمی و کتابخوانی گروهی که «لذت کتاب» نامش نهاده‌ایم، قرار بر مطالعه این داستان گذاشته شد. بگذریم...

 

خلاصه داستان:
«پروانه‌ای روی شانه» داستان دو خانواده است که هر کدام جوانی کم‌شنوا دارند و هر یک از اعضای این خانواده با مشکلات خاص خود دست ‌به گریبانند. سیاوش، جوان کم‌شنوا و دانشجوی نقاشی به همراه نرگس، دختر دانشجوی کم‌شنوا در موسسه‌ای مرتبط با کم‌شنوایان به صورت افتخاری کار می‌کنند. سیاوش به نرگس علاقه‌مند است و سعی در شناخت بیشتر او دارد، اما نرگس از این موضوع آگاه نیست. منیر و منصوره، دو مادر داستان، درگیر در مشکلاتی هستند که خود را مقصر آن می‌دانند. مسعود، پدر نرگس هم گرفتاری‌های درونی و شخصی دارد و خود و خانمش را مسبب این مشکلات می‌داند و...

داستان جالبی بود. آرام و آرام و آرام. پی‌رنگی روان‌شناسانه دارد با مایه‌هایی از فلسفه «بودن» و زندگی در جامعه‌ای که با «من»، «او»، «ما» و «آنها» ساخته شده و تنهایی در آن معنا ندارد. اگر هم کسی احساس تنهایی کرد، خودش خودش را تنها کرده‌است. چون جامعه از «تن‌ها»یی تشکیل شده که لاجرم حضور، تاثیر و دخالت یکدیگر را در زندگی خود احساس می‌کنند.

داستان ناصح را می‌توان داستان «تنهایی آدم‌ها» نامید. این مساله چندبار در کتاب مستقیم و غیرمستقیم مطرح می‌شود و دلیل آن نیز یک چرخه بیمار و خطرناک است: «خودمقصر پنداری» در مشکلات، که به  «از خود بیگانگی» می‌انجامد و از خود بیگانگی نیز نتیجه‌ای جز «تنهایی» ندارد.

پروانه ای روی شانه پنج شخصیت دارد. این پنج نفر راوی داستان هستند و هرکدام شرح حال خود را برای خواننده «درد دل» می‌کنند.

 

«منیر» خود را «مقصر» ناشنوا شدن بچه‌هایش می‌داند و بر تصمیم‌هایی که در «گذشته» گرفته، حسرت می‌خورد.

«مسعود»، شوهر منیر است. او هم زندگی خود را تباه شده می‌داند و «مقصر» اصلی مشکلات‌ش را خودش و تصمیم‌ها و رفتارهای «گذشته»‌اش می‌داند. تفاوت مسعود با بقیه این است که او خود را در ارتباط با خانواده و همکاران و... ناتوان می‌داند و به شدت خودکم بین است.

«منصوره» هم جوانی کم‌شنوا دارد و در جوانی با وجود مخالفت خانواده‌اش، با یک جوان خوشگذران اردواج کرده و شوهرش بعد از مدتی او را رها کرده و رفته است. او هم خود را در وضعیت کنونی زندگی‌اش «مقصر» تام و تمام می‌داند و بر کرده‌هایش در «گذشته» افسوس و حسرت می‌خورد.

«سیاوش»، پسر منصوره، جوانی کم‌شنوا است که دانشجوی هنر است و اهل کتاب و مطالعه و هنر و... . سیاوش کم‌شنوایی خود را عامل تنهایی و دوری خود از جامعه می‌پندارد و البته مادرش را هم در وضعیت زندگی‌اش دخیل و مقصر می‌داند.

«نرگس» دختر مسعود و منیر هم دختر جوان کم‌شنوایی است که به شدت در ارتباط با هم‌کلاسی‌هایش مشکل دارد و کم‌شنوایی خود را عامل دوری سایرین از خود و خود از سایرین می‌داند.

 

دو کلیدواژه «مقصر» و «گذشته» در روایت شخصیت‌ها مشهود است و علت العلل «تنهایی» آنها هم غرق بودن در «گذشته» و خودمقصر پنداری مفرط در زندگی است. آنها گامن می‌کنند که در حال تاوان دادن به گذشته و تصمیم‌های غلط خود هستند. اما فکر کردن به گذشته و حسرت خوردن چه دردی از ما دوا می‌کند؟ آدمی تا کی می‌تواند در پیله اشتباهات گذشته خود گرفتار بماند و خودخوری کند؟!

البته هنر ناصح این است که داستان را با همین تلخی تمام نمی‌کند. شخصیت‌های داستان وقتی به روال عادی زندگی بر می‌گردند و جریان تازه‌ای در خود احساس می‌کنند که به فکر حل کردن مشکل اصلی خود، یعنی رهایی از افکار منفی و خروج از پیله تنهایی می‌افتند.

فراموشی گذشته‌ی پر اشتباه اولین گام بهبود افکار و درونیات مسعود، منیر و منصوره می‌شود و ابراز علاقه سیاوش به نرگس و رسمی کردن این عشق و محبت، روح تازه‌ای در هر دو خانواده می‌دمد.

 

تعدد راوی در داستان، کار ویژه بهنام ناصح در پروانه ای روی شانه است و آنها که دستی در نویسندگی دارند، به سختی این کار واقف‌اند. اما ناصح توانسته با نثر شیرین و ایجاد کشش در داستان، از عهده پرداخت این مساله به خوبی برآید.

اما انتقادی که در این کار می‌توان بر او وارد کرد، یک‌سان شدن تقریبی لحن راوی‌هاست. به سختی می‌توان تفاوت لحن زن‌ها و مردهای داستان را تشخیص داد و این ایراد کمی نیست. خواننده باید احساس کند که این متن را از زبان یک زن می‌شنود یا یک مرد است که در حال روایت است.

انتخاب سوژه کم‌شنوایان نیز قابل تحسین است. به ندرت داستان و رمانی در این باره پیدا می‌شود که به این صراحت و ظرافت اوضاع و احوال زندگی و مشکلات کم‌شنوایان را تصویر کرده باشد. البته در یک مصاحبه از بهنام ناصح خواندم که قریب به دوسال درباره رمانش تحقیق و تفکر کرده است.

یک قاچ از کتاب، درباره کتاب؛

«هر کتابی که می‌خوانیم چیزی به ما می‌دهد و چیزی از ما می‌گیرد؛ ما کتاب را فرسوده می‌کنیم و او ما را. ما بر اوراقش دست می‌کشیم، جلدش را کثیف می‌کنیم و سطر سطرش را می‌بلعیم و او بر روح ما تلنگری می‌زند و گاه خراشی ایجاد می‌کند و از همه مهم تر ما را از مطالعه کتابی دیگر که فکر می‌کنیم شاید از این کتاب دلپذیرتر باشد محروم می‌کند و ما مدام از حسرت آنها با اشک و تردید به آنچه در دست داریم نگاه می‌کنیم...»

پروانه‌ای روی شانه؛ صفحه 105

پ.ن:

نشر آموت با مدیر دوست داشتنی‌اش، یوسف علیخانی، چند سالی است از حیطه رمان‌های آبگوشتی عامه پسند خارج شده و با رمان‌های عاشقانه و دلنشینی خود را در میان ناشران داستانی متمایز کرده است. از یوسف علیخانی در نمایشگاه کتاب امسال به این خاطر شدیداً تشکر کردم.

* عکس از وبلاگ امروز لی لی چی می خونه؟

** لینک انتشار این مطلب در سایت انتشارات آموت

۵ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۱
احسان عابدی
چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ق.ظ

کافه‌نویسی‌ در کافه پیانو

نام و آوازه داستان «کافه پیانو» را خیلی وقت بود شنیده بودم، اما فرصت مطالعه آن فراهم نشده بود. سرانجام یک روز در قفسه کتابخانه چشمگیرش کردم و برش داشتم برای خواندن...

جداً از خواندنش لذت بردم. نه اینکه داستان تحفه‌ای باشد، زبان و نثرش به دلم نشست.

کافه پیانو

«کافه پیانو» را اگرچه نمی‌توان به لحاظ فنی یک «رمان» دانست، اما نثر و زبان داستانی آن، گیرا و جذاب است و داستان‌های مختلفی که به روایت نویسنده در می‌آید، معمولاً خواندنی و شیرین است.

فضای داستان را باید فضایی شبه‌روشنفکری نامید که در آن، برخی داشته‌ها و آرزوهای طبقه روشنفکر جامعه را به تصویر می‌کشد. آدم‌هایی که هرکدام اخلاق خاص و متفاوتی دارند و عصرهای تنهایی خود را در کافه پیانو به نوشیدن قهوه، آن هم با سلیقه‌های خاص می‌گذرانند.

جعفری حتی از زندگی واقعی خود و تعطیل کردن نشریه‌اش به دلیل اینکه مردم دنبال نشریات زرد و عامه پسند هستند و اهمیتی به نشریه‌ای که جلوتر از آنها فکر می‌کند، نمی‌دهند، دستمایه گرفته و سرخودگی‌های اجتماعی شبه روشنفکران با بازگو می‌کند.

رک‌گویی و صراحت نویسنده نیز به وضوح در طول داستان دیده می‌شود و این ویژگی شاید به مزاج برخی‌ها خوش نیاید. چرا که جعفری با صراحت تمام بسیاری از عادات و اخلاق ناپسند جامعه ایرانی را مورد انتقاد قرار داده و افراد را به خاطر نهادینه شدن این عادات، سرزنش می‌کند.

نثر و جملات کافه پیانو در بسیاری از مواقع اطناب دارد و جزئیاتی توصیف می‌شود که گاه اضافی به نظر می‌رسد. البته ذکر جزئیات، بیشتر مربوط به توصیف شخصیت‌ها و خلق و خوی جالب آنهاست که برخی از آنها فوق‌ا‌العاده شده است و از ذهن خلاق و خیال‌پردازی عجیب جعفری حکایت دارد. به عنوان مثال:

«من که فکر می‌کنم بیشتر عصبیت پلیس‌ها مال همین است که مجبورند دائمِ خدا فشّ و فشّ لعنتیِ این بی‌سیم‌ها را گوش کنند که مبادا یک وقت رئیس‌شان کاری باهاشان داشته باشد و آنها به گوش نباشند.

که اگر من جای‌شان باشم؛ آن قدر می‌کوبم‌شان به لبه تیز یک پله سنگی که خرد و خاکشیر شوند. حتا بعدِ آن، ممکن است دو سه باری با چکشی چیزی بکوبم روی‌شان تا مطمئن شوم دیگر فشّ و فشّ نمی‌کنند و اعصابم را به هم نمی‌ریزند.»(صفحه 86)

از عمده ضعف‌های کافه پیانو، شخصیت‌پردازی نامناسب و نسبتاً ضعیف است. علاوه بر این، شخصیت‌ها ورود و خروجی نامفهوم در داستان دارند و حتی شخصیتی مثل صفورا یا گل گیسو نیز گاه در میان داستان‌ها گم می‌شوند و خبری از آنها نمی‌شود!

گفتم که کافه پیانو رمان نیست، داستان بلند هم نیست. حتی مجموعه داستان کوتاه هم نیست! بیشتر یک روزمره‌نگاری و کافه‌نویسی است که البته با یک جستجو در اینترنت می‌توان پرده از الگوی نگارش آن توسط فرهاد جعفری برداشت. جعفری یک وبلاگ نویس است. وبلاگش هم ملغمه‌ای از مطالب شخصی و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و... است که به نوعی به زندگی و گذران روزگار خودش مرتبط است.

درواقع جعفری مطالب وبلاگش را با اندکی ویرایش و افزودن تم داستانی تبدیل به «کتاب کافه پیانو» کرده است. ضمن اینکه خودش هم در جایی گفته این کتاب را یک ماهه نوشته است!

با تمام این احوال، شخصاً از زبان کتاب لذت بردم و به همین دلیل آن را ذره ذره خواندم. می‌توان کافه پیانو را به داستان نویسان جوان توصیه کرد تا با تخیل و ذهن خلاق در توصیف اتفاقات به ظاهر جزئی آشنا شوند.

۴ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۲
احسان عابدی
شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

استخوان خوک و دست‌های جذامی

خـاکـریـزهـای کـاغـذی - استخوان خوک و دست‌های جذامی

مدت‌ها بود نام داستان «استخوان خوک و دست‌های جذامی» در کنج ذهنم برای مطالعه مانده بود تا اینکه یک روز در قفسه کتابخانه رئیس فرهمند یزد دیدمش و برش داشتم برای خواندن. کتاب حجیمی نیست و توانستم در 2 ساعت و نیم بخوانمش.

«استخوان خوک و دست‌های جذامی» حکایت جالبی از زندگی این روزهای خیلی از ما آدم‌هاست. داستان تشکیل شده از چند خرده داستان دیگر که در موقعیت یک اپارتمان بلند و فکر کنم 17 طبقه رخ می‌دهند و هرکدام با ربط و بی‌ربط به یکدیگر هستند.

اگر داستان‌خوان باشید، می‌فهمید که همان چند خط ابتدایی داستان، همه چیز را تا آخر لو می‌دهد:

«اون پایین دارید چی کار می‌کنید؟ با شما هستم! با شما عوضی‌ها که عینهو کرم دارید توهم می‌لولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می‌شید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون می‌شه صد. می‌شید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که می‌کنید، یعنی آسون‌ترین کاری که می‌کنید، اینه که عاشق هم می‌شید... عاشق می‌شید و بعد عروسی می‌کنید و بعد هم بچه‌دار می‌شید و بعد حال‌تون از هم به هم می‌خوره و طلاق می‌گیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه می‌شید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابی‌ها هم نمی‌تونین فقط با یکی باشید... دنبال چی می‌گردید؟ آهای عوضی‌ها! آهای با شما هستم! صِدام رو می‌شنفید؟»

این جملات که با حالت فریاد از طبقه چهاردهم آپارتمان توسط جوانی به نام «دانیال» گفته می‌شود، خلاصه داستان «استخوان خوک و دست‌های جذامی» مصطفی مستور است.

همان طور که «ویکی پدیا» نوشته و من دیگر زحمت نوشتن دوباره به خودم نمی‌دهم، این داستان، حکایت انسان‌هایی است که هر کدام مشکلات خود را دارند٬ دانیال با دغدغه‌های فلسفی‌اش٬ حامد دانشجوی عکاسی که بین عشق مهناز و نگار مانده٬ نوذر که به خاطر پول دست به هر جنایتی می‌زند٬ محسن و سیمین که در حال طلاق هستند و آینده دختر کوچک‌شان درنا معلوم نیست٬ دکتر مفید و همسرش افسانه که دنبال اهدا کننده مغز استخوان به پسر رو به مرگشان٬ الیاس هستند٬ سوسن که پس از سال‌ها بدکارگی به خاطر امرار معاش٬ عشق را با شاعری به نام کیانوش تجربه می‌کند٬ پریسا که در یک مهمانی مورد تجاوز قرار گرفته و به آینده خود نا امید است٬ و آدم هایی از این دست...»

اوج داستان هم در صفحات پایانی، وضعیت سردرگمی، هیجان و اضطراب، استرس و تشویش و ناخلفی انسان مضطرب عصر جدید را به خوبی به نمایش می‌گذارد.

داستان جالبی است. خوشم آمد از خواندنش.


,,,
۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۵
احسان عابدی
سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ

هیروشیما جو

در تاریخ بشریت، گاه فاجعه هایی رخ داده که هرگز از ذهن انسان و از صفحه‌های تاریخ پاک نخواهد شد. وقوع دو جنگ جهانی دوم و خسارتهای انسانیِ ناشی از آن در زمره این فجایع است. اما فاجعه و جنایتی که این دو جنگ را هم تحت الشعاع خود قرار داد، بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی توسط دولت آمریکا بود!

در باره این جنایت بزرگ و تلخ تاریخی کتا‌ب‌های زیادی نوشته شده است. یکی از این کتاب‌ها، داستانی است با نام هیروشیما جو.

داستان «هیروشیما جو»  نوشته مارتین بوت ( martin booth ) نویسنده انگلیسی است درباره بمباران اتمی هیروشیما توسط آمریکا در طول جنگ جهانی دوم.

داستان از وقتی شروع می‌شود که کاپیتان جوزف سندینگام با انفجار بمب اتمی در هیروشیما و فرار نگهبان‌های اردوگاه، از زندانِ کارِ اجباری آزاد شده و به جای اینکه مثل بقیه مردم از شهر بگریزد، برای پیدا کردن دوستش که یک کارگر ژاپنی اهل هیروشیما است، سوار بر دوچرخه به سمت هیروشیما حرکت می‌کند.

آنچه که جوزف می‌بیند و روایت می‌کند، جهنمی است سوزان، که از هر گوشه اش آتش و دود بلند می‌شود. گروه اندک مردم که کشته نشده‌اند، درحالی که زخمی‌اند، به سرعت از شهر فرار می‌کنند تا خودشان را نجات دهند.

در واقع داستان، گزارشی است از خون و مرگ و ویرانی و سرگردانی انسان‌های در‌به‌در که شهر و زادگاه‌شان در اثر انفجار بمب اتمی آمریکایی‌ها به یک‌باره یه جهنمی از آتش تبدیل شده است. جهنمی که در آن گروه زیادی از مردم بی دفاع به خاک و خون کشیده شده و یا درمیان شعله‌های آتش سوخته و خاکستر شده‌اند.

فضای داستان فضایی است تراژیک و غیرقابل تصور که نمونه‌ای است از جنایت‌های بی‌شمار آمریکایی‌ها که به جای مبارزه در میدان جنگ، با انداختن بمب اتمی در شهرهای هیروشیما و ناکازاکی باعث از بین رفتن و زخمی شدن گروه  زیادی از مردم بی دفاع و بی گناه شدند.

مارتین بوت انگلیسی با نوشته این داستان، مثل یک فیلم مستند، اوج جنایت بشری را به نمایش گذاشته است.

گرچه نباید فراموش کرد دولت ژاپن در این رابطه خود به عنوان یکی از آغازگران جنگ جهانی دوم و تجاوز به خاک کشورهای آسیای شرقی گناهکار و مقصر است، اما با این همه نباید فراموش کرد که آنهایی که در شهرهای هیروشیما و ناکازاکی زندگی می کردند، مردم عادی بودند که نه در جنگ دخالت مستقیم داشتند و نه در کشتن آمریکایی‌ها در طول جنگ!

جنایتی خیلی بزرگ‌تر و هولناک‌تر از حمله و هجوم آلمان نازی به کشورهای اروپایی.

نویسنده داستان که یک انگلیسی است، از دیدگاه طرفین جنگ، در جبهه مخالفین ژاپن قرار می‌گیرد؛ ژاپنی که در طول جنگ جهانی دوم عضو گروه متحدین بود و با آمریکا مستقیم درگیر جنگ شد. با این حال نویسنده با انگیزه عاطفه انسانی نمی‌تواند فاجعه هیروشیما را نادیده بگیرد و داستانی می‌نویسد با نام هیروشیما جو  که در نوع خود ضمن به تصویر کشیدن فجایع جنگ، به عنصر پایداری انسان و نوع‌دوستی جدا از جنگ و درگیری می پردازد. ( آشنایی با ادبیات مقاومت جهان، ضیاءالدین ترابی، صص 145-146)

درواقع ارزش این داستان این است که از نگاه یک انگلیسی که خود هم‌پیمان و همدست آمریکا در جنگ بوده نوشته شده و این جنایت آمریکا را به تصویر کشیده است.
یادمان نرود که آمریکا همواره یکی از جنایت‌کاران جنگی و انسانی بوده و هیچ‌گاه از به کاربردن خشونت در راستای تامین منافع خود ابایی نداشته و نخواهد داشت.
-------------------------------------------------------------------
* معرفی این کتاب را در کتاب آشنایی با ادبیات مقاومت جهان تالیف ضیاءالدین ترابی خواندم. فکر کنم هنوز در ایران ترجمه نشده یا حداقل جستجوی من نتیجه‌ای نداشت.

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۱
احسان عابدی
يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

صادق چوبک؛ نویسنده‌ای که جز زشتی، ندید

ادبیات داستانی ایران از بعد از مشروطه دچار دگرگونی شد و نسل جدید نویسندگان متجدد، شتاب این دگرگونی را بیشتر ساختند. معمولاً «یکی بود یکی نبود» جمالزاده را نقطه مهم دگردیسی در نثر و داستان‌نویسی ایران می‌دانند و صادق هدایت را تکمیل کننده این تحول. اما در بین نسل آن دوره داستان‌نویسان فارسی، نام «صادق چوبک» هم نامی آشنا و پرآوازه است.
صادق چوبک متولد سال ۱۲۹۵ شمسی بوشهر است. تحصیلات خود را جدی گرفت و آن را ادامه داد. در ۱۵ سالگی‌اش اولین مقاله خود را در روزنامه‌ محلی «بیان حقیقت» منتشر کرد. زبان انگلیسی را هم به خوبی فراگرفت و به مطالعه داستان‌های خارجی‌ پرداخت. در سال ۱۳۲۴ نخستین کتاب او با نام «خیمه‌شب‌بازی» که شامل ۱۱ داستان کوتاه بود منتشر شد.
ترتیب انتشار داستان‌هایش‌ از این‌ قرار است‌: «خیمه‌ شب‌ بازی، ‌ ۱۳۲۴»، «انتری‌ که‌ لوطیش‌ مرده‌ بود، ۱۳۲۸»، «تنگسیر، ۱۳۴۲»، «روز اول‌ قبر، ۱۳۴۴»، «چراغ‌ آخر، ۱۳۴۴»، «سنگ‌صبور، ۱۳۴۵»، و ترجمه‌هایش «غراب‌ شعر» - ادگار آلن‌پو - «آدمک‌چوبی» کارلوکولودی‌.  این، شرح مختصری از کارنامه ادبی چوبک است. اما فضای فکری چوبک و سیر اندیشگی او چه بود؟ برای کدام آرمان قلم می‌زد؟ نگاهش به جامعه و مردم و کشورش چگونه بود؟

کودکی و نوجوانی چوبک در دوره استبداد رضاشاه سپری شد. سال‌هایی که دیکتاتوری رضاخان اختناق شدیدی در جامعه ایجاد کرده و با هر مخالفی برخورد سخت صورت می‌گرفت. اما آثار چوبک پس از سقوط رضاخان منتشر شد. دوره‌ای که از طرفی با رفتن رضاشاه، فعالیت‌های سیاسی بیشتر شده بود و از طرف دیگر، نویسندگانی چون صادق هدایت و بزرگ علوی و ساعدی و جمالزاده سعی در ایجاد تحول و پیش‌رفت در ادبیات ایران داشتند. در آن دوره‌ به دلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران و حکومت غیرمردمی پهلوی‌ها، مخالفت یک نویسنده با حکومت و دولت، نوعی ارزش محسوب می‌شد. همین‌طور این احزاب سیاسی بودند که تقریباً بر فعالیت‌های ادبی ایران احاطه داشتند.

اما آنچه که در آن سال‌ها، ارزش‌های یک نویسنده تلقی می‌شد، کمتر در آثار صادق چوبک دیده می‌شد. وی اگرچه نویسنده‌ای درباری نبود، اما در نوشته‌هایش به سیاست کاری نداشت. درواقع هیچ‌گاه او را یک نویسنده‌ سیاسی و انقلابی ندانستند و شاید به همین دلیل آثار او از استقبال و مخاطب کمتری نسبت به سایر نویسندگان هم‌دوره‌اش برخوردار شد.

دکتر خانلری طی گفتگویی در سال ۴۶ می‌گوید: «در بحران‌های سیاسی بعد از شهریور، همۀ ما به نحوی با جریان آن‌روز همراه شدیم و بر اثر این همراهی آثاری به وجود آوردیم که امروز هم از نظر ادبی ضعیف است و هم از نظر ارزش سیاسی مرده و بی‌فایده به نظر می‌رسد. حتی هدایت هم از این تحول در امان نماند. اما چوبک تنها کسی بود که پا در این دایره نگذاشت. حالا هم اگر در مجلسی صحبت سیاست بشود، او فقط متلکی می‌گوید و رد می‌شود.» (گفتگو با صدرالدین الهی)

او مانند برخی نویسندگان دیگر، نه مبارزه‌ای علیه رژیم کرد و نه زندانی شد. همین امر سبب شد که رژیم هم با او هیچ برخورد مستقیمی نداشته باشد و شاید همین امر، محبوبیت او را کاهش می‌داد. درواقع چوبک با دو طیف بی‌تمایل نسبت به خود مواجه شد؛ یکی دربار و حکومت که او را همراه خود ندید و دیگر مردم که چون به طور علنی در داستان‌های خود، خدا و مذهب را زیر سؤال ‌برده و دین‌ستیزی می‌کرد، به سویش متمایل نمی‌شدند.

محتوای آثار
اما محتوای داستان‌های چوبک، عمدتاً یک‌نواخت و در یک خط سیر به سر می‌برد. چوبک ظاهراً پایبندی به دین و مذهب نداشته است. او نیز مانند هدایت، ورود مسلمانان به ایران را مایه عقب افتادگی ایران می‌داند. در سنگ صبور می‌نویسد: «بی‌شرفا! عرب برای ما هیچ چی نیاورد. هرچیم داشتیم نابود کرد. به درک!»

چوبک بیشتر به قشر ضعیف و بیچاره می‌پردازد و سعی می‌کند آن‌ها را زیر سؤال ببرد. از آن‌جا معمولاً که این قشر بیشتر پایبند دین و مذهب هستند، می‌توان گفت به نام مبارزه با خرافه‌گرایی و عادات غلط این قشر، به دین‌ستیزی می‌پردازد. مثلاً در داستان کوتاهی با عنوان «بعدازظهر آخر پاییز» کلاس درسی را توصیف می‌کند که معلم با عصبانیت در حال تعلیم نماز به دانش‌آموزان است و اصغر که یتیم و فلک‌زده است و مادرش رخت‌شورِ خانه همسایه‌ها، حواسش جای دیگر است و سجده، او را به یاد وقتی می‌اندازد که مش رسول به او تجاوز کرده است. 

از نظر چوبک زندگی پوچ و بیهوده است و انسان بیهوده آفریده شده و در این دنیا سرگردان و بی‌هدف می‌زید. توده مردم دچار بلا‌ی دائم هستند و اعیان و اشراف هم مبتلا به بیهودگی‌اند. شخصیت‌های داستان‌های چوبک عمدتاً اقشار ضعیف و فقیر و به اصطلاح توده مردم هستند که در سایه ظلم و خرافات و جهالت زندگی می‌کنند. آن‌ها که قشر پایین جامعه‌اند همگی بدبخت و بلازده‌اند و اگر مرفهی مانند «حاجی معتمد» در داستان روز اول قبر هم در داستان‌هایش هست، با مرور گذشته خود به پوچی زندگی و بیهودگی گذشته‌اش پی می‌برد.  انسان‌های چوبک همگی در جبر زندگی می‌کنند. جبری که سه پیامد اصلی برای انسان دارد: «تنهایی؛ بیهودگی و پوچی». چیزی که در داستان معروف «انتری که لوطیش مرده بود» کاملاً نمود دارد.

چوبک با ترسیم مساله جبر، حتی بر کار خدا هم می‌تازد. در سنگ صبور درباره گوهر، زنی که هرشب صیغه کسی‌ است می‌گوید: «کی تو این دنیا از خودش اختیار داشته که گوهر داشته باشه؟ به‌درک! این زن برای همین کاره. همش مجبور! از وقتی که دسّ چپ و راسّ خودش رو شناخته درون خودش دیوی دیده که چارچشمی می‌پائید‌تش و او مثل گدا‌ها چشمش بدسّ او بوده که برای گناهِ نبوده ببخشدش. دیوی که ظالمانه شکنجه می‌ده و گوشت تن آدم رو تو آتش چسبناک جهنم جزغاله می‌کنه. اگرم دلش خواس می‌بخشه و میامرزه..»

جبر چنان بر داستان‌های او حاکم است که پایان‌بندی بیشتر داستان‌هایش، تحمل وضع موجود و نبود هیچ راه چاره برای بهبود اوضاع است. در داستان‌های چوبک، انسان‌های جبرزده و محروم و بدبخت یا خواهند مُرد یا شکست خورده باقی خواهند ماند. قریب به اتفاق شخصیت‌های خلق شده در داستان‌های چوبک از یک محرومیت ذاتی و جبری رنج می‌برند. این محرومیت می‌تواند فقر و بی‌پولی باشد، ناتوانی و عقدهٔ جنسی باشد، یا تنهایی و بی‌کسی. محرومیت‌هایی که زندگی آدم‌ها را فلج و همه را عقده‌ای بار آورده است.

اما عمده شهرت داستان‌های چوبک به ترسیم فضایی سیاه، زشت، پلشت و فاسد است و همین ویژگی است که باعث شده برخی از منتقدین وی را یک ناتورالیست بدانند. ناتورالیسم به زشتی‌ها و فسادهای جامعه توجه می‌کند، اما کوشش خود را به بزرگ کردن زشتی‌ها و فساد‌ها منحصر می‌سازد. همین تمرکز بر زشتی‌ها و پلیدی‌هاست کـه در مکتب ناتورالیسم، رنگ تند و خیره‌کننده‌ای به خود گرفته و نویسنده واقعیت زندگی را فقط در تباهی و زشتی آن می‌بیند. چوبک دست توانایی در توصیف و فضاسازی دارد. اما توانایی‌اش را فقط در ایجاد فضایی چندش‌آور و سیاه و یاس‌آلود خرج کرده است. چوبک علاقه ویژه‌ای به ترسیم مکر‌ّر فضاهای تهوع‌آور و چندشناک دارد. پیرزنی که در طویله زندگی می‌کند و لگن زیرش را هم نمی‌تواند خالی کند، زنان فاحشه‎ای که هر شب مردی را روی خود می‌کشند، روسپی‌خانه‌ای که فاحشه‌ها روزهای تیره خود را در آن سپری می‌کنند، مرده‌شورهایی که دست از سر جنازه مرده هم برنمی‌دارند، زن آبله‌رویی که بعد از سال‌ها ازدواج هنوز باکره است و عقده چلانده شدن در بغل یک مرد را دارد، معتادهایی که روزگاری سیاه دارند و... نمونه‌هایی از فضاهای ترسیمی چوبک است.

مساله دیگر، گستردگی مسائل جنسی و توصیفات عریان از شهوت و تخیلات سکسی در عمده داستان‌های اوست. در آثار چوبک، شخصیت‌ها، بخصوص زنان، کشمکشی مداوم با ناکامی‌های جنسی خود دارند و می‌توان گفت درونمایه و مضمون تکراری و پررنگ سکس در اغلب داستان‌های وی دیده می‌شود.

حسن عابدینی معتقد است: «چوبک متأثر از فروید، علت‌العلل رفتار و اعمال آدم‌ها را انگیزە جنسی می‌داند، آدم‌هایی یک بعدی و کاریکاتور مانند می‌آفریند که شخصیت فردی ندارند بلکه تیپ‌هایی هستند که در وجود آنان انگیزه‌ها و خواست‌های گوناگون در ضدیت و هماهنگی با هم نیستند و تنها یک انگیزه تعیین کننده همه هستی آنهاست.»
شاید داستان بلند سنگ صبور بیشترین حجم تخیلات جنسی چوبک را در بر بگیرد. به خصوص تک‌گویی‌های جنسی بلقیس و احمدآقا یا تعریف‌های بچه‌گانه کاکل‌زری از فاحشه‌گری مادرش یا تجاوز پسرهمسایه به او که اوج زشتی و پلشتی است.

در چند داستان کوتاه مانند «نفتی» پیردخترهایی که شهوت آن‌ها را کور کرده است تصویر می‌شوند. حتی شهوانیات سگ‌ها هم موضوعی می‌شود برای داستانی چون «مردی در قفس». تصویر «زن» نیز در داستان‌های چوبک قابل تامل است. پرویز نقیبی در مقاله «زن در آثار چوبک» می‌نویسد: «نوزده زنی که در داستان‌های کوتاه و بلند چوبک پرسه می‌زنند، جز دوتایشان همه وقیح، سلیطه و لکاته هستند. دهن که باز می‌کنند... گویی جز فکر هم‌آغوشی فکر دیگری ندارند... به واقع زن‌های ساخت چوبک اسیر شهوتند... از عاطفه مادری، از عفت و پاکدامنی چیزی نمی‌دانند.»

شاید تنها زنی که به عنوان یک مادر واقعی در کل داستان‌های چوبک یافت شود، مادر در داستان «چشم شیشه‌ای» باشد. اما نکته جالب این است که در داستانی با عنوان «اسب چوبی» زنی فرانسوی هست که کاملاً متفاوت از زن‌های ایرانی است. این زن برخلاف دیگر زنان چوبک، می‌خواهد در مقابل سرنوشتی که قرار است در کشور همسرش، یعنی ایران برایش قم بخورد ایستادگی کند و به وطنش برگردد. از اینکه به ایران خراب شده (!) آمده متنفر است و می‌خواهد نوزادش را به فرانسه ببرد تا تصویری از ایران و خانواده ایرانی‌اش نداشته باشد.

این نگاه تحقیرآمیز وی به زن ایرانی و نگاه تفاخرگونه او به زن اروپایی دقیقاً مشابه نگاه صادق هدایت است که هرچه رنگ و بوی ایرانی و اسلامی داشته باشد تنفرآمیز و هرچه مربوط به اروپا باشد بر‌تر و باشکوه‌تر است!

به طور کلی باید چوبک را نویسنده‌ای زشت‌انگار و پوچ‌گرا دانست که موازی هم‌دوره‌اش، صادق هدایت داستان نوشته است. تصویر او از جامعه ایران، جامعه‌ای فلاکت زده، خرافاتی، سیاه و مملو از تباهی است. اگرچه بخشی از واقعیت جامعه ایران در دوران استبداد پهلوی همین بوده است، اما انتقاد وارده به چوبک این است که چرا به عوامل ظلم و ستمی که بر مردم می‌رود و علت تباهی و پلشتی آن روز جامعه ایران، یعنی حکومت استبدادی توجهی نمی‌کند؟ چرا در این همه داستان سیاه، رد پایی از نقش حکومت خودکامه پهلوی و نقشه راه منحرفی که منورالفکران غرب زده ترسیم کرده بودند، در جهالت و عقب‌ماندگی جامعه ایران به جا نمی‌گذارد؟

چوبک هرگز یک نویسنده درباری نبوده است، اما بهتر این بود که همانند برخی از دوستان هم‌دوره‌اش اثری از عدالت‌خواهی و اعتراض به وضع موجودی که پهلوی‌ها مسببش بودند، در آثارش دیده می‌شد.

شاید تنها اثر متفاوت در کارنامه چوبک، داستان بلند «تنگسیر» باشد که درونمایه‌ای تقریباً حماسی و ضد ظلم دارد و می‌توان آن را ملهم از اتفاقات تاریخی سال ۱۳۴۲ دانست و باید تنگسیر را یک استثنا در نوشته‌های چوبک محسوب کرد. با این وجود تلقی او از جامعه‌‌ همان است که ذکر شد و اگرچه منشاء نگرش چوبک، رئالیسم و ناتورالیسم ادبی است، اما سزاوار نیست که سرچشمه تمام مشکلات و گرفتاری‌های انسان را در جبر و سرنوشت و غریزه جنسی محدود کرد.

لذا باید اذعان کرد چوبک از درک عوامل و ریشه‌های این سیاهی، که‌‌ همان تلاش منورالفکران شبه مدرن برای تجدد یک‌باره و اجباری مردم ایران به کمک حکومت پهلوی است، عاجز است و زشتی‌ها و پلشتی‌ها را به جوهر و ذات زندگی و نظام هستی برمی‌گرداند و از آن به‌عنوان واقعیت جبری زندگی نام می‌برد.

۳ نظر ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۴
احسان عابدی
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۱۵ ق.ظ

قیدار

رضا امیرخانی، نویسنده نام آشنایی برای کتابخوانان و علاقمندان به رمان و داستان است. اولین نوشته داستانی او، "ارمیا" نام داشت و بعدتر با "از به" و " من او " و " بیوتن " جای خود را بیشتر در بین داستان دوستان باز کرد.

در نمایشگاه کتاب تهران سال 90،‌ انتشارات افق از داستان جدید امیرخانی با نام " قیدار " رونمایی کرد تا خیل علاقمندان به آثار این نویسنده را در غرفه خود به صف کند.

اما رضا امیرخانی را فقط باید با رضا امیرخانی مقایسه و نقد کرد! و این ویژگی نویسندگانی است که برای خود سبک و سیاق خاص نویسندگی دارند. بنابراین قیدار را نیز باید با ارمیا، من او، بیوتن و برخی آثار غیرداستانی امیرخانی نقد کنیم.

قیدار، داستانی است متفاوت با سایر داستان‌های امیرخانی. حکایت جوانمردی است که صاحب گاراژ و ده‌ها کامیون و ماشین‌های به اصطلاح سنگین باربری است و آوازه مردی و رادمردی‌اش در پایتخت به گوش همه رسیده است. به قول خودش: «چپ‌ها او را سرمایه‌دار زالو صفت می‌خوانند و مسلمان‌ها درویش!» اما او هیچ‌کدام از این‌ها نیست. قیدار جوانمرد است. کسی که از گنده نامی به گم‌نامی می‌رسد تا ثابت کند راه را درست رفته است.

اولین ویژگی قیدار، زبان ساده و عوام فهم آن است و تفاوت اصلی‌اش با کارهای قبلی امیرخانی در همین است. رمان‌های من او و بیوتن، مخاطب خاص خود را داشت. شاید همه کس توانایی خوانش و درک داستان را نداشت و به نیمه نرسیده، از ادامه خواندن صرف نظر می‌کرد. اما قیدار این‌گونه نیست. زبانی نسبتاً ساده و داستانی خطی خواننده را به رسیدن به صفحه آخر، سوق می‌دهد. در حالی که در اثری مثل بیوتن، رمزگشایی از برخی حوادث و درک منظور نویسنده و حتی خوانش صحیح متن، برای خواننده مبتدی و ناآشنا با سبک نویسندگی امیرخانی،‌ مشکل آفرین می‌شد.

قیدار را راوی دانای کل روایت می‌کند. اما ویژگی این راوی، شیفته بودن به شخصیت داستان است. در واقع راوی دل‌باخته شخصیت اصلی یعنی قیدار است و جهان داستان از این منظر دیده می‌شود. یعنی همه چیز قیدار خوب است. نکته منفی و سیاهی در او نیست و مخاطب با یک ابرقهرمان مواجه است نه یک شخصیت!

نکته دیگر ارادت قیدار به امام حسین(علیه السلام) و تاثیر این ارادت در زندگی اوست. قیدار ماشین‌های خود را بیمه «جون» کرده است که غلام اباعبدالله(علیه السلام) است. به جز زیر پرچم سیاه هیات امام حسین(علیه السلام) جای دیگری اشک نمی‌ریزد. برای گوسفندان قربانی هیات امام حسین(علیه السلام) هم احترام خاصی قائل است و ... .

قیدار با وجود داشتن ویژگی‌های خوب و لازم برای یک داستان مخاطب پسند، ایراداتی نیز دارد که برخی از آنها اساسی و محل بحث و تامل است.

از نظر ساختاری، انسجام داستانی در قیدار مخدوش است. این عدم انسجام به خصوص در اواخر داستان مشهود می‌شود که چند حادثه به یکدیگر متصل شده‌اند تا داستان تمام شود. به نظرم اگر امیرخانی از اطناب و اطاله کلامش خودداری می‌کرد و داستان را در روال عادی خود به پایان می‌رساند، اثرش متفاوت تر می‌شد.

نکته مهم دیگر – که برخی منتقدان دیگر نیز به آن اشاراتی داشته‌اند – تشابه داستان با فیلمفارسی‌های قبل از انقلاب است! در آن فیلم‌ها، قهرمانی بود که لوطی مسلک بود، بزن بهادر و اهل خلاف بود، دین و ایمان درست و حسابی نداشت، اما دستگیر فرودستان بود و حامی زنان بی‌کس و معمولاً بدکاره و یا مورد تعدی قرارگرفته!

کسی که قیدار امیرخانی را خوانده باشد، با توصیف این ویژگی‌های قهرمان فیلمفارسی، به یاد شخصیت قیدار خواهد افتاد. با این تفاوت که قیدار خلافکار و بزن بهادر نیست و هیاتی اباعبدالله و ارادتمند سیدی روحانی است.

ویژگی دیگری که در بیوتن هم رگه‌هایی از آن دیده می‌شد، نگاه بی‌عیب و حتی گاه تقدس‌گرایانه به زنان بدکاره است. صرف نظر از نگاه کمرنگ امیرخانی به زن در داستان‌هایش که مجال مفصل‌تری می‌طلبد، در داستان قیدار اگرچه شهلا ذاتاً بدکاره نیست، اما همه از ماجرای تعدی شاه‌رخ قرتی به او خبر دارند و قیدار نیز با علم به این موضوع او را به زنی می‌پذیرد و فقط می‌خواهد که این خاطره درز گرفته شود.

نکته مهم دیگر که بی ارتباط با مورد قبل هم نیست، ایجاد تقابل بین مسجد و حسینیه (یا هیات ) است.

تا جایی که قیدار یک هیاتی است، مشکلی ندارد. اما وقتی قیدار در هیاتش، آخوند برای وعظ نمی‌آورد و یا با گذاردن منبر در حسینیه و هیات مخالف است و با این تفکر که منبر مال مسجد است نه مال حسینیه؛ (ص 230) قهرمان امیرخانی، متهم به عرفانی مشکل‌دار می‌شود!

قیدار حتی منبر وقفی حسینیه را سال‌ها در قسمت زنانه بلااستفاده می‌گذارد تا مبادا پای واعظ به هیات باز شود! و این نقطه ضعفی است که اگر با مساله نگاه بی عیب به زنان بدنام در کنار یکدیگر گذارده شوند، جای بحث و تامل در تفکرات نویسنده دارد.

نویسنده‌ای که البته شکی در انقلابی بودن و نگاه روشنش به مسائل سیاسی و اجتماعی نیست و افتخاری برای بچه‌های ارزشی است؛ اما ظهور و بروز این تفکرات در داستان‌هایش جای بررسی دارد.

علت شأن و اعتبار قیدار هم خود جای تامل دارد. چرا همه قیدار را می‌شناسند؟ کدام ویژگی قیدار باعث شهره شدن و خوشنامی او در شهر شده؟

علت این شهرت و خوشنامی قیدار چزی جز مال و دارایی و گاراژ عریض و طویل و خیل ماشین‌ها و کامیون‌های او نیست. با نگاه خوشبینانه هم، سفره‌داری قیدار است که او را خوشنام و شهره کرده که این هم به پول و دارایی او بر می‌گردد. پس قیدار گاراژدار پول‌داری است که اهل بذل و بخشش هم هست.

قیدار بعد از گمنامی نیز با پولش شناخته می‌شود. به جز شستشوی لباس جذامی‌های بندرجاسک و میناب، در سایر موارد اگر ردپایی از او دیده می‌شود، از روی بذل و بخشش مالش است. قربانی کردن 80 گوسفند برای امام خمینی، توزیع تانکرهای نفت و گازوئیل ترانزیتی بین مردم قلهک و یا تهیه کوبیده در خط مقدم جبهه ها همه وابسته به پول قیدار است. جای سوال است که اگر قیدار پول نداشت هم قیدار بود؟!

داستان قیدار هم مانند سایر داستان‌های امیرخانی، پایان مشخصی ندارد و تخیلی و غیرواقعی است. سوای ویژگی خاص پایان داستان، این نکته هم در ذهن مخاطب متبادر می‌شود که اگر قیدار، هم مسلک و هم مرام آقاتختی و طیب است، چرا برخلاف آنها که جان‌شان را به قیمت سرخم نکردن در برابر حکومت ظلم از دست دادند، او از حکومت می گریزد و سرانجامی نامعلوم برای خود رقم می‌زند؟!

نه تنها قیدار، بلکه داستان‌های قبلی امیرخانی نیز مملو از نکات فراوان قابل بحث و نقد است که مجالی وسیع برای مطرح کردن می‌طلبد.

با تمام این اوصاف، قیدار یک داستان خواندنی و دلنشین و گیرا است.

------------------------------------------------------------------------------------

لینک انتشار این مطلب در فارس نیوز

لینک انتشار این مطلب در مشرق نیوز

لینک انتشار این مطلب در خبرگزاری دانشجو

لینک انتشار این مطلب در بوشهرنیوز

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۵
احسان عابدی
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۴ ق.ظ

نخل ها و آدم ها

«نخل ها و آدم ها» نام رمانی است از نعمت‌الله سلیمانی که چاپ اول آن در سال 1380 توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس انجام شده است.

نخل ها و آدم ها با ۴۹۳ صفحه، یکی از طولانی‌ترین رمان‌هایی است که درباره دفاع مقدس به نگارش درآمده است. این رمان، داستان حمله رژیم بعث عراق به ایران و ایستادگی جوانمردان آبادانی و خرمشهری دربرابر هجوم یکباره عراقی‌ها است.

سمیر و هانیه دختر عمو-پسرعمویی هستند که از بچگی پا به پای هم بزرگ شده و درصدد ازدواج هستند. سمیر بعد از انقلاب وارد سپاه شده و این بهانه ای است برای مخالفت زارخدر،‌پدر هانیه، با ازدواج آن دو.

اما جنگ که شروع می شود، زندگی نیز غیرعادی شده و مهاجرت خانواده سمیر و عمویش را در پی دارد و در این اثنا زارخدر از مخالفت خود کوتاه آمده و تن به ازدواج سمیر و هانیه می دهد.

سمیر و هانیه به آبادان بر می گردند تا یکی در خط مقدم مقاومت و دیگری در بیمارستان، زندگی جنگی خود را شروع کنند.

سمیر پا به پای دوستانش می جنگد و یکی یکی شاهد شهادت دوستانش می شود تا اینکه در حادثه حمله هوایی عراق، هانیه نیز به شهادت می رسد و سمیر در آرزوی رسیدن به هانیه به نبرد خود ادامه می دهد. پس از آزادسازی خرمشهر، در عملیاتی حساس، سمیر و دوستانش برای تخریب دیده بانی دشمن اعزام می شوند که با شجاعت سمیر، کشتی دیده بانی منفجر شده اما خودش نیز مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفته و در دریا به شهادت می رسد.

نقد و تحلیل
نخل ها و آدم ها داستان دفاع است. داستان مردانگی و غیرت جوانان آبادان و خرمشهر که مردانه در برابر متجاوزان بعثی ایستادند و تا بیرون راندن آنها از خاک شان از پا ننشستند.

این داستان مثل برخی داستان های دیگر، ژست ضدجنگی به خود نگرفته است تا ارزش های دفاع مقدس و رزمندگان دلیر را فراموش کند و این قابلیت اصلی و قابل تحسین این رمان است.

در طول داستان احساس ترحمی به متجاوزان بعثی نشده است. حتی یک جا هم که به اندازه دو سطر از دید سمیر، ترحمی ایجاد می شود، سریع به تنفر تبدیل می شود.

نگاه داستان به شهید و شهادت، نگاهی مقدس و ارزش مدار است. در واقع رزمنده در این داستان، نمی میرد، بلکه شهید می شود و این شهادت سفری است که فقط خوب ها را می برند.(ص 244) این نوع نگاه، مدتی است که در داستان های دفاع مقدس ما رنگ باخته و به بهانه بیان واقعیت ها، چشم بر روی ارزش ها بسته می شود.
ایده و طرح داستان نیز جذاب است. ترکیبی از عشق زمینی سمیر و هانیه و عشق بازی آسمانی رزمندگان اسلام به طور ماهرانه در هم آمیخته شده است.

البته در عین نگاه ارزشی و مثبت نویسنده، آمیختگی هراس و شجاعت رزمندگان باعث باورپذیری داستان می شود. یعنی رزمنده صرفاً یک مجاهد بی باک و همیشه پیروز تصویر نشده است. بلکه ترس ها و دلهره های آنها نیز روایت شده تا آسیب افسانه سازی گریبان گیر داستان نشود.

اما در کنار این ویژگی های خوب، روایت و نثر داستان مورد اشکال است. راوی و زاویه دید داستان، دانای کل بیرونی است که در اثنای داستان، دیالوگ ها از بان شخصیت ها بیان می شود. اما لحن روایت اصلاً یکدست نیست. اگرچه نویسنده قبل از داستان تاکید کرده که قصد روایت تاریخ جنگ را ندارد، اما غالب داستان را گزارش جنگ شکل می دهد نه داستان!

این گزارشی بودن داستان، به وضوح پیداست، به خصوص وقتی عملیات ها روایت می شود و یا صحنه ای از نبرد سنگین شرح داده می شود.

زبان و نثر داستان نیز ساده و تاحدی غیرداستانی شده است. به کار بردن کلمات و عباراتی چون افزود، ‌در آن هنگام که...، عرق خود را زدودند، سپس ادامه داد، استفاده مکرر از فعل نمود، استفاده بیش از حد و بدون توجیه از علامت تعجب(!) و ... باعث شده ادبیات و زبان داستان لطمه شدید بخورد.

اگر این نقیصه نبود و زبان و لحن روایت در داستان، حرفه ای تر و ادبی تر می شد، بدون شک نخل ها و آدم ها رمان ماندگار و فاخری در ادبیات دفاع مقدس نام می گرفت.

هنر دیگر نویسنده، استفاده از لهجه محاوره ای خوزستانی برای شخصیت هاست که شیرینی خاصی به داستان بخشیده است.

اما شرح و توصیف بمباران و صحنه های نبرد، خیلی جان دار و قوی است که حاکی از حضور نویسنده در جنگ و صحنه ها است. درواقع این توصیف ها و این شرح قوی و دقیق، جز از کسی که خود صحنه را به چشم دیده باشد بر نمی آید. (البته جایی خواندم که سمیر و هانیه در داستان، نویسنده و همسرش هستند!)

چند نکته دیگر درباره این داستان:

اول اینکه نوع برخورد رزمندگان بخصوص سمیر با رییس جمهور وقت، بنی صدر، بیش از حد مصنوعی و غیرقابل باور است.

همچنین با وجود اینکه داستان سعی می کند گوشه ای از خیانت های بنی صدر را به تصویر بکشد اما موفقیت چندانی در این زمینه بدست نیاورده است.

دیگر اینکه آزادسازی خرمشهر با لحنی بسیار عادی بیان می شود. انتظار مخاطب این است که شور و حماسه واقعی در این اتفاق سرنوشت ساز جنگ بیشتر و داغ تر باشد.

در طول داستان اشاره ای هرچند کوچک به امام خمینی(ره) و پیام های حماسی ایشان می توانست داستان را جذاب تر کند.

سیگار کشیدن مدام رضا غیر واقعی شده است. رضا همیشه در حال کشیدن سیگار است و تاکید افراطی در روایت این صحنه، مخاطب را دلزده می کند.

رمان نخل ها و آدم ها نوشته نعمت الله سلیمانی است که سال ۹۱ به چاپ سوم رسیده است. مطالعه آن برای نسل جوانی مثل من، نگاه تازه ای به جنگ و دفاع مقدس می بخشد.

-----------------پی نوشت-----------

لینک نشر این مطلب در فارس نیوز

لینک نشر این مطلب در پایگاه خبری تحلیلی شهدای ایران

لینک نشر این مطلب در پایگاه گزارشات

لینک نشر این مطلب در خبرگزاری دانشجو

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۴
احسان عابدی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۱ ق.ظ

ریشه در اعماق

داستان بلند «ریشه در اعماق» کاری است از ابراهیم حسن بیگی که اوایل دهه هفتاد چاپ و منتشر شده است.

این داستان در زمره داستان‌های دفاع مقدس جای می‌گیرد.

خلاصه داستان: ریشه در اعماق حکایت جوان بلوچی است به نام شفی محمد یا شاپوک که در بمپور سیستان و بلوچستان زندگی می کند. پدرش فیض محمد، انسان زحمت کشی است که دو فرزند دارد. شفی و دختری به نام عایشه که افلیج است و پا ندارد. مادر خانواده نیز زنی فرتوت و نحیفی است که قسمت زندگی شان را سختی و بدبیاری می‌داند.

شفی محمد یا شاپوک که سنی مذهب است در کتابخانه مسجد آل محمد کتابداری می‌کند و از طریق آشنایی با شریق و نطقی علاقمند به حضور در جبهه می‌شود. خانواده شفی به دلیل موقعیت و فرهنگ و آداب خاص منطقه، مخالف حضور وی در جبهه و حتی رفت و آمد با انقلابی‌ها هستند. به خصوص عموی او خان محمد که قاچاقچی و جزو اشرار منطقه است.

به هر صورت شفی محمد،که گفته است یاسر صدایش بزنند، بدون اجازه پدر و مادرش به جبهه می‌رود. آنجا از طریق یکی از فرماندهان با دختری به نام "بماه" که پدرش شهید شده ازدواج می‌کند و پس از ۲ ماه با وجود مخالفت‌های جدی بماه، تکلیف خود را حضور در جبهه می‌بیند و راهی جنگ می‌شود. در یکی از عملیات‌ها موجی شده و در عملیات دیگری هنگام خنثی کردن مین گوجه‌ای، مین منفجر شده و دستانش قطع می‌شود.

قبل از این جانبازی، بماه که حامله شده است، به بیماری سرطان خون مبتلا شده و پس از به دنیا آوردن پسری که نامش را خیرمحمد یا خیروک می گذارند، از دنیا می‌رود.

حال شفی مانده و دستان قطع شده و موجی که هر چند وقت یک‌بار او را از پا می اندازد و خاندانی که مدام او را به خاطر جبهه رفتن سرزنش می‌کند.

نقد و نظر

داستان ریشه در اعماق یکی از معدود داستان‌هایی است که با نگاه مقدس و مثبت به دفاع مقدس و رزمندگان آن نگریسته است. در این داستان نه رزمنده سرزنش می‌شود و نه دفاع مقدس نشان خشونت و بی‌رحمی تلقی می‌گردد.

نویسنده با انتخاب اقلیم خاصی مانند یکی از شهرهای حاشیه ای سیستان و بلوچستان که آنچنان در جریان اتفاقات و اخبار کشور نبوده و حتی نگاه درست و مثبتی هم از انقلاب اسلامی و جنگ ندارند، توانسته میل به حضور یک جوان در جنگ را از سر تکلیف و وظیفه شناسی نشان دهد. در حالی که در آن منطقه و در بین طایفه شفی محمد، حضور در جنگ یک عمل خلاف عرف و کمک به "گجرها" یا همان فارس ها است. این طایفه حتی پس از رفتن شفی محمد به جبهه او را از خون خود نمی دانند و به نوعی طردش می کنند.

اما شفی محمد به این مسائل توجهی نکرده و وظیفه اش را بر خاندان و قوم خویش ترجیح می دهد. او حتی پس از ازدواج با بماه، با وجود اینکه وابستگی شدید عاطفی بین شان ایجاد شده و بماه از او خواهش می کند از رفتن به جبهه صرف نظر کند، بر عاطفه اش فائق آمده و به جبهه می رود.

شفی محمد با قطع کامل دو دستش و موجی شدن، وضعیت بسیار بدی دارد اما معضل اصلی او مشکلات جسمانی نیست. معضل او حضور در بین خانواده و خاندانی است که این وضعیت، یعنی جانبازی را درک نکرده و نه تنها به سرزنش او مشغول اند، بلکه معلولیت و موجی بودن او را ناشی از یک پدیده خرافه محلی به نام "زار و باد" می دانند نه جانبازی در جنگ. حتی پدر شفی علی رغم فقر و تنگدستی با قرض و ربا خرج هنگفتی کرده تا شیخ جرگال، زار را از تن پسرش خارج کند که البته کاری از دست شیخ جرگال هم بر نمی آید!

حضور عایشه، خواهر معلول شفی نیز در داستان قابل تامل است. عایشه دو پا ندارد و شفی دو دست. عایشه می خواهد پایی داشته باشد تا به برادرش کمک کند و شفی دوست دارد دستی داشت تا موهای خواهرش را شانه کند و او را کمک کند. اما افسوس که پاهای خواهر را طبیعت گرفته و دست های برادر را تحمیل یک جنگ!

شخصیتی که در داستان وجود دارد و بخش زیادی از داستان از زبان شفی برایش روایت می شود، خیروک، پسر شفی و بماه است. او که وجود دارد اما حضوری در داستان ندارد، پس از تولد به عمو و زن عموی بماه که ساکن مشهد هستند، سپرده شده تا بزرگش کنند. گویی خیروک تنها امید شفی برای زنده ماندن است. او مشتاقانه در انتظار دیدن تنها پسرش است تا برایش تعریف کند آنچه که بر او گذشته است، اما این دیدار تا پایان داستان اتفاق نمی افتد و وقتی شفی به مشهد و درب خانه خیروک می رسد، پیرزن خانه می گوید که برای تشییع ۱۴ شهید به حرم رفته است و داستان تمام می شود.

روایت داستان غیرخطی است و فلش بک های زیادی دارد که از زبان شفی بازگویی می شود. این فلش بک ها در برخی جاها عالی است. اما در برخی جاها یکباره و آنی اتفاق می افتد که خواننده را گیج می کند.

ویژگی دیگر داستان حسن بیگی، نثر احساسی است که مخاطب را همراه با شفی می کند. همچنین استفاده از زمنیه عشقی شفی و بماه توانسته داستان را از یکنواختی درآورده و بر احساسی تر شدن متن بیفزاید.

گفتنی است داستان ریشه در اعماق که تاکنون بارها توسط ناشران مختلف چاپ شده است، برنده جوایز مختلفی از جمله جایزه کتاب برتر ۲۰ سال داستان نویسی در دفاع مقدس شده است.

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۴۱
احسان عابدی