خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی

کتابخوانی‌های من...

خاکریزهای کاغذی
دیروز توپ بود و تانک و سنگر و خاکریزهای خاکی و...

امروز قلم است و کتاب و نشریه و سایت و خاکریزهای کاغذی و...

۲۵ مطلب با موضوع «نقد کتاب» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

صادق چوبک؛ نویسنده‌ای که جز زشتی، ندید

ادبیات داستانی ایران از بعد از مشروطه دچار دگرگونی شد و نسل جدید نویسندگان متجدد، شتاب این دگرگونی را بیشتر ساختند. معمولاً «یکی بود یکی نبود» جمالزاده را نقطه مهم دگردیسی در نثر و داستان‌نویسی ایران می‌دانند و صادق هدایت را تکمیل کننده این تحول. اما در بین نسل آن دوره داستان‌نویسان فارسی، نام «صادق چوبک» هم نامی آشنا و پرآوازه است.
صادق چوبک متولد سال ۱۲۹۵ شمسی بوشهر است. تحصیلات خود را جدی گرفت و آن را ادامه داد. در ۱۵ سالگی‌اش اولین مقاله خود را در روزنامه‌ محلی «بیان حقیقت» منتشر کرد. زبان انگلیسی را هم به خوبی فراگرفت و به مطالعه داستان‌های خارجی‌ پرداخت. در سال ۱۳۲۴ نخستین کتاب او با نام «خیمه‌شب‌بازی» که شامل ۱۱ داستان کوتاه بود منتشر شد.
ترتیب انتشار داستان‌هایش‌ از این‌ قرار است‌: «خیمه‌ شب‌ بازی، ‌ ۱۳۲۴»، «انتری‌ که‌ لوطیش‌ مرده‌ بود، ۱۳۲۸»، «تنگسیر، ۱۳۴۲»، «روز اول‌ قبر، ۱۳۴۴»، «چراغ‌ آخر، ۱۳۴۴»، «سنگ‌صبور، ۱۳۴۵»، و ترجمه‌هایش «غراب‌ شعر» - ادگار آلن‌پو - «آدمک‌چوبی» کارلوکولودی‌.  این، شرح مختصری از کارنامه ادبی چوبک است. اما فضای فکری چوبک و سیر اندیشگی او چه بود؟ برای کدام آرمان قلم می‌زد؟ نگاهش به جامعه و مردم و کشورش چگونه بود؟

کودکی و نوجوانی چوبک در دوره استبداد رضاشاه سپری شد. سال‌هایی که دیکتاتوری رضاخان اختناق شدیدی در جامعه ایجاد کرده و با هر مخالفی برخورد سخت صورت می‌گرفت. اما آثار چوبک پس از سقوط رضاخان منتشر شد. دوره‌ای که از طرفی با رفتن رضاشاه، فعالیت‌های سیاسی بیشتر شده بود و از طرف دیگر، نویسندگانی چون صادق هدایت و بزرگ علوی و ساعدی و جمالزاده سعی در ایجاد تحول و پیش‌رفت در ادبیات ایران داشتند. در آن دوره‌ به دلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران و حکومت غیرمردمی پهلوی‌ها، مخالفت یک نویسنده با حکومت و دولت، نوعی ارزش محسوب می‌شد. همین‌طور این احزاب سیاسی بودند که تقریباً بر فعالیت‌های ادبی ایران احاطه داشتند.

اما آنچه که در آن سال‌ها، ارزش‌های یک نویسنده تلقی می‌شد، کمتر در آثار صادق چوبک دیده می‌شد. وی اگرچه نویسنده‌ای درباری نبود، اما در نوشته‌هایش به سیاست کاری نداشت. درواقع هیچ‌گاه او را یک نویسنده‌ سیاسی و انقلابی ندانستند و شاید به همین دلیل آثار او از استقبال و مخاطب کمتری نسبت به سایر نویسندگان هم‌دوره‌اش برخوردار شد.

دکتر خانلری طی گفتگویی در سال ۴۶ می‌گوید: «در بحران‌های سیاسی بعد از شهریور، همۀ ما به نحوی با جریان آن‌روز همراه شدیم و بر اثر این همراهی آثاری به وجود آوردیم که امروز هم از نظر ادبی ضعیف است و هم از نظر ارزش سیاسی مرده و بی‌فایده به نظر می‌رسد. حتی هدایت هم از این تحول در امان نماند. اما چوبک تنها کسی بود که پا در این دایره نگذاشت. حالا هم اگر در مجلسی صحبت سیاست بشود، او فقط متلکی می‌گوید و رد می‌شود.» (گفتگو با صدرالدین الهی)

او مانند برخی نویسندگان دیگر، نه مبارزه‌ای علیه رژیم کرد و نه زندانی شد. همین امر سبب شد که رژیم هم با او هیچ برخورد مستقیمی نداشته باشد و شاید همین امر، محبوبیت او را کاهش می‌داد. درواقع چوبک با دو طیف بی‌تمایل نسبت به خود مواجه شد؛ یکی دربار و حکومت که او را همراه خود ندید و دیگر مردم که چون به طور علنی در داستان‌های خود، خدا و مذهب را زیر سؤال ‌برده و دین‌ستیزی می‌کرد، به سویش متمایل نمی‌شدند.

محتوای آثار
اما محتوای داستان‌های چوبک، عمدتاً یک‌نواخت و در یک خط سیر به سر می‌برد. چوبک ظاهراً پایبندی به دین و مذهب نداشته است. او نیز مانند هدایت، ورود مسلمانان به ایران را مایه عقب افتادگی ایران می‌داند. در سنگ صبور می‌نویسد: «بی‌شرفا! عرب برای ما هیچ چی نیاورد. هرچیم داشتیم نابود کرد. به درک!»

چوبک بیشتر به قشر ضعیف و بیچاره می‌پردازد و سعی می‌کند آن‌ها را زیر سؤال ببرد. از آن‌جا معمولاً که این قشر بیشتر پایبند دین و مذهب هستند، می‌توان گفت به نام مبارزه با خرافه‌گرایی و عادات غلط این قشر، به دین‌ستیزی می‌پردازد. مثلاً در داستان کوتاهی با عنوان «بعدازظهر آخر پاییز» کلاس درسی را توصیف می‌کند که معلم با عصبانیت در حال تعلیم نماز به دانش‌آموزان است و اصغر که یتیم و فلک‌زده است و مادرش رخت‌شورِ خانه همسایه‌ها، حواسش جای دیگر است و سجده، او را به یاد وقتی می‌اندازد که مش رسول به او تجاوز کرده است. 

از نظر چوبک زندگی پوچ و بیهوده است و انسان بیهوده آفریده شده و در این دنیا سرگردان و بی‌هدف می‌زید. توده مردم دچار بلا‌ی دائم هستند و اعیان و اشراف هم مبتلا به بیهودگی‌اند. شخصیت‌های داستان‌های چوبک عمدتاً اقشار ضعیف و فقیر و به اصطلاح توده مردم هستند که در سایه ظلم و خرافات و جهالت زندگی می‌کنند. آن‌ها که قشر پایین جامعه‌اند همگی بدبخت و بلازده‌اند و اگر مرفهی مانند «حاجی معتمد» در داستان روز اول قبر هم در داستان‌هایش هست، با مرور گذشته خود به پوچی زندگی و بیهودگی گذشته‌اش پی می‌برد.  انسان‌های چوبک همگی در جبر زندگی می‌کنند. جبری که سه پیامد اصلی برای انسان دارد: «تنهایی؛ بیهودگی و پوچی». چیزی که در داستان معروف «انتری که لوطیش مرده بود» کاملاً نمود دارد.

چوبک با ترسیم مساله جبر، حتی بر کار خدا هم می‌تازد. در سنگ صبور درباره گوهر، زنی که هرشب صیغه کسی‌ است می‌گوید: «کی تو این دنیا از خودش اختیار داشته که گوهر داشته باشه؟ به‌درک! این زن برای همین کاره. همش مجبور! از وقتی که دسّ چپ و راسّ خودش رو شناخته درون خودش دیوی دیده که چارچشمی می‌پائید‌تش و او مثل گدا‌ها چشمش بدسّ او بوده که برای گناهِ نبوده ببخشدش. دیوی که ظالمانه شکنجه می‌ده و گوشت تن آدم رو تو آتش چسبناک جهنم جزغاله می‌کنه. اگرم دلش خواس می‌بخشه و میامرزه..»

جبر چنان بر داستان‌های او حاکم است که پایان‌بندی بیشتر داستان‌هایش، تحمل وضع موجود و نبود هیچ راه چاره برای بهبود اوضاع است. در داستان‌های چوبک، انسان‌های جبرزده و محروم و بدبخت یا خواهند مُرد یا شکست خورده باقی خواهند ماند. قریب به اتفاق شخصیت‌های خلق شده در داستان‌های چوبک از یک محرومیت ذاتی و جبری رنج می‌برند. این محرومیت می‌تواند فقر و بی‌پولی باشد، ناتوانی و عقدهٔ جنسی باشد، یا تنهایی و بی‌کسی. محرومیت‌هایی که زندگی آدم‌ها را فلج و همه را عقده‌ای بار آورده است.

اما عمده شهرت داستان‌های چوبک به ترسیم فضایی سیاه، زشت، پلشت و فاسد است و همین ویژگی است که باعث شده برخی از منتقدین وی را یک ناتورالیست بدانند. ناتورالیسم به زشتی‌ها و فسادهای جامعه توجه می‌کند، اما کوشش خود را به بزرگ کردن زشتی‌ها و فساد‌ها منحصر می‌سازد. همین تمرکز بر زشتی‌ها و پلیدی‌هاست کـه در مکتب ناتورالیسم، رنگ تند و خیره‌کننده‌ای به خود گرفته و نویسنده واقعیت زندگی را فقط در تباهی و زشتی آن می‌بیند. چوبک دست توانایی در توصیف و فضاسازی دارد. اما توانایی‌اش را فقط در ایجاد فضایی چندش‌آور و سیاه و یاس‌آلود خرج کرده است. چوبک علاقه ویژه‌ای به ترسیم مکر‌ّر فضاهای تهوع‌آور و چندشناک دارد. پیرزنی که در طویله زندگی می‌کند و لگن زیرش را هم نمی‌تواند خالی کند، زنان فاحشه‎ای که هر شب مردی را روی خود می‌کشند، روسپی‌خانه‌ای که فاحشه‌ها روزهای تیره خود را در آن سپری می‌کنند، مرده‌شورهایی که دست از سر جنازه مرده هم برنمی‌دارند، زن آبله‌رویی که بعد از سال‌ها ازدواج هنوز باکره است و عقده چلانده شدن در بغل یک مرد را دارد، معتادهایی که روزگاری سیاه دارند و... نمونه‌هایی از فضاهای ترسیمی چوبک است.

مساله دیگر، گستردگی مسائل جنسی و توصیفات عریان از شهوت و تخیلات سکسی در عمده داستان‌های اوست. در آثار چوبک، شخصیت‌ها، بخصوص زنان، کشمکشی مداوم با ناکامی‌های جنسی خود دارند و می‌توان گفت درونمایه و مضمون تکراری و پررنگ سکس در اغلب داستان‌های وی دیده می‌شود.

حسن عابدینی معتقد است: «چوبک متأثر از فروید، علت‌العلل رفتار و اعمال آدم‌ها را انگیزە جنسی می‌داند، آدم‌هایی یک بعدی و کاریکاتور مانند می‌آفریند که شخصیت فردی ندارند بلکه تیپ‌هایی هستند که در وجود آنان انگیزه‌ها و خواست‌های گوناگون در ضدیت و هماهنگی با هم نیستند و تنها یک انگیزه تعیین کننده همه هستی آنهاست.»
شاید داستان بلند سنگ صبور بیشترین حجم تخیلات جنسی چوبک را در بر بگیرد. به خصوص تک‌گویی‌های جنسی بلقیس و احمدآقا یا تعریف‌های بچه‌گانه کاکل‌زری از فاحشه‌گری مادرش یا تجاوز پسرهمسایه به او که اوج زشتی و پلشتی است.

در چند داستان کوتاه مانند «نفتی» پیردخترهایی که شهوت آن‌ها را کور کرده است تصویر می‌شوند. حتی شهوانیات سگ‌ها هم موضوعی می‌شود برای داستانی چون «مردی در قفس». تصویر «زن» نیز در داستان‌های چوبک قابل تامل است. پرویز نقیبی در مقاله «زن در آثار چوبک» می‌نویسد: «نوزده زنی که در داستان‌های کوتاه و بلند چوبک پرسه می‌زنند، جز دوتایشان همه وقیح، سلیطه و لکاته هستند. دهن که باز می‌کنند... گویی جز فکر هم‌آغوشی فکر دیگری ندارند... به واقع زن‌های ساخت چوبک اسیر شهوتند... از عاطفه مادری، از عفت و پاکدامنی چیزی نمی‌دانند.»

شاید تنها زنی که به عنوان یک مادر واقعی در کل داستان‌های چوبک یافت شود، مادر در داستان «چشم شیشه‌ای» باشد. اما نکته جالب این است که در داستانی با عنوان «اسب چوبی» زنی فرانسوی هست که کاملاً متفاوت از زن‌های ایرانی است. این زن برخلاف دیگر زنان چوبک، می‌خواهد در مقابل سرنوشتی که قرار است در کشور همسرش، یعنی ایران برایش قم بخورد ایستادگی کند و به وطنش برگردد. از اینکه به ایران خراب شده (!) آمده متنفر است و می‌خواهد نوزادش را به فرانسه ببرد تا تصویری از ایران و خانواده ایرانی‌اش نداشته باشد.

این نگاه تحقیرآمیز وی به زن ایرانی و نگاه تفاخرگونه او به زن اروپایی دقیقاً مشابه نگاه صادق هدایت است که هرچه رنگ و بوی ایرانی و اسلامی داشته باشد تنفرآمیز و هرچه مربوط به اروپا باشد بر‌تر و باشکوه‌تر است!

به طور کلی باید چوبک را نویسنده‌ای زشت‌انگار و پوچ‌گرا دانست که موازی هم‌دوره‌اش، صادق هدایت داستان نوشته است. تصویر او از جامعه ایران، جامعه‌ای فلاکت زده، خرافاتی، سیاه و مملو از تباهی است. اگرچه بخشی از واقعیت جامعه ایران در دوران استبداد پهلوی همین بوده است، اما انتقاد وارده به چوبک این است که چرا به عوامل ظلم و ستمی که بر مردم می‌رود و علت تباهی و پلشتی آن روز جامعه ایران، یعنی حکومت استبدادی توجهی نمی‌کند؟ چرا در این همه داستان سیاه، رد پایی از نقش حکومت خودکامه پهلوی و نقشه راه منحرفی که منورالفکران غرب زده ترسیم کرده بودند، در جهالت و عقب‌ماندگی جامعه ایران به جا نمی‌گذارد؟

چوبک هرگز یک نویسنده درباری نبوده است، اما بهتر این بود که همانند برخی از دوستان هم‌دوره‌اش اثری از عدالت‌خواهی و اعتراض به وضع موجودی که پهلوی‌ها مسببش بودند، در آثارش دیده می‌شد.

شاید تنها اثر متفاوت در کارنامه چوبک، داستان بلند «تنگسیر» باشد که درونمایه‌ای تقریباً حماسی و ضد ظلم دارد و می‌توان آن را ملهم از اتفاقات تاریخی سال ۱۳۴۲ دانست و باید تنگسیر را یک استثنا در نوشته‌های چوبک محسوب کرد. با این وجود تلقی او از جامعه‌‌ همان است که ذکر شد و اگرچه منشاء نگرش چوبک، رئالیسم و ناتورالیسم ادبی است، اما سزاوار نیست که سرچشمه تمام مشکلات و گرفتاری‌های انسان را در جبر و سرنوشت و غریزه جنسی محدود کرد.

لذا باید اذعان کرد چوبک از درک عوامل و ریشه‌های این سیاهی، که‌‌ همان تلاش منورالفکران شبه مدرن برای تجدد یک‌باره و اجباری مردم ایران به کمک حکومت پهلوی است، عاجز است و زشتی‌ها و پلشتی‌ها را به جوهر و ذات زندگی و نظام هستی برمی‌گرداند و از آن به‌عنوان واقعیت جبری زندگی نام می‌برد.

۳ نظر ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۴
احسان عابدی
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۱۵ ق.ظ

قیدار

رضا امیرخانی، نویسنده نام آشنایی برای کتابخوانان و علاقمندان به رمان و داستان است. اولین نوشته داستانی او، "ارمیا" نام داشت و بعدتر با "از به" و " من او " و " بیوتن " جای خود را بیشتر در بین داستان دوستان باز کرد.

در نمایشگاه کتاب تهران سال 90،‌ انتشارات افق از داستان جدید امیرخانی با نام " قیدار " رونمایی کرد تا خیل علاقمندان به آثار این نویسنده را در غرفه خود به صف کند.

اما رضا امیرخانی را فقط باید با رضا امیرخانی مقایسه و نقد کرد! و این ویژگی نویسندگانی است که برای خود سبک و سیاق خاص نویسندگی دارند. بنابراین قیدار را نیز باید با ارمیا، من او، بیوتن و برخی آثار غیرداستانی امیرخانی نقد کنیم.

قیدار، داستانی است متفاوت با سایر داستان‌های امیرخانی. حکایت جوانمردی است که صاحب گاراژ و ده‌ها کامیون و ماشین‌های به اصطلاح سنگین باربری است و آوازه مردی و رادمردی‌اش در پایتخت به گوش همه رسیده است. به قول خودش: «چپ‌ها او را سرمایه‌دار زالو صفت می‌خوانند و مسلمان‌ها درویش!» اما او هیچ‌کدام از این‌ها نیست. قیدار جوانمرد است. کسی که از گنده نامی به گم‌نامی می‌رسد تا ثابت کند راه را درست رفته است.

اولین ویژگی قیدار، زبان ساده و عوام فهم آن است و تفاوت اصلی‌اش با کارهای قبلی امیرخانی در همین است. رمان‌های من او و بیوتن، مخاطب خاص خود را داشت. شاید همه کس توانایی خوانش و درک داستان را نداشت و به نیمه نرسیده، از ادامه خواندن صرف نظر می‌کرد. اما قیدار این‌گونه نیست. زبانی نسبتاً ساده و داستانی خطی خواننده را به رسیدن به صفحه آخر، سوق می‌دهد. در حالی که در اثری مثل بیوتن، رمزگشایی از برخی حوادث و درک منظور نویسنده و حتی خوانش صحیح متن، برای خواننده مبتدی و ناآشنا با سبک نویسندگی امیرخانی،‌ مشکل آفرین می‌شد.

قیدار را راوی دانای کل روایت می‌کند. اما ویژگی این راوی، شیفته بودن به شخصیت داستان است. در واقع راوی دل‌باخته شخصیت اصلی یعنی قیدار است و جهان داستان از این منظر دیده می‌شود. یعنی همه چیز قیدار خوب است. نکته منفی و سیاهی در او نیست و مخاطب با یک ابرقهرمان مواجه است نه یک شخصیت!

نکته دیگر ارادت قیدار به امام حسین(علیه السلام) و تاثیر این ارادت در زندگی اوست. قیدار ماشین‌های خود را بیمه «جون» کرده است که غلام اباعبدالله(علیه السلام) است. به جز زیر پرچم سیاه هیات امام حسین(علیه السلام) جای دیگری اشک نمی‌ریزد. برای گوسفندان قربانی هیات امام حسین(علیه السلام) هم احترام خاصی قائل است و ... .

قیدار با وجود داشتن ویژگی‌های خوب و لازم برای یک داستان مخاطب پسند، ایراداتی نیز دارد که برخی از آنها اساسی و محل بحث و تامل است.

از نظر ساختاری، انسجام داستانی در قیدار مخدوش است. این عدم انسجام به خصوص در اواخر داستان مشهود می‌شود که چند حادثه به یکدیگر متصل شده‌اند تا داستان تمام شود. به نظرم اگر امیرخانی از اطناب و اطاله کلامش خودداری می‌کرد و داستان را در روال عادی خود به پایان می‌رساند، اثرش متفاوت تر می‌شد.

نکته مهم دیگر – که برخی منتقدان دیگر نیز به آن اشاراتی داشته‌اند – تشابه داستان با فیلمفارسی‌های قبل از انقلاب است! در آن فیلم‌ها، قهرمانی بود که لوطی مسلک بود، بزن بهادر و اهل خلاف بود، دین و ایمان درست و حسابی نداشت، اما دستگیر فرودستان بود و حامی زنان بی‌کس و معمولاً بدکاره و یا مورد تعدی قرارگرفته!

کسی که قیدار امیرخانی را خوانده باشد، با توصیف این ویژگی‌های قهرمان فیلمفارسی، به یاد شخصیت قیدار خواهد افتاد. با این تفاوت که قیدار خلافکار و بزن بهادر نیست و هیاتی اباعبدالله و ارادتمند سیدی روحانی است.

ویژگی دیگری که در بیوتن هم رگه‌هایی از آن دیده می‌شد، نگاه بی‌عیب و حتی گاه تقدس‌گرایانه به زنان بدکاره است. صرف نظر از نگاه کمرنگ امیرخانی به زن در داستان‌هایش که مجال مفصل‌تری می‌طلبد، در داستان قیدار اگرچه شهلا ذاتاً بدکاره نیست، اما همه از ماجرای تعدی شاه‌رخ قرتی به او خبر دارند و قیدار نیز با علم به این موضوع او را به زنی می‌پذیرد و فقط می‌خواهد که این خاطره درز گرفته شود.

نکته مهم دیگر که بی ارتباط با مورد قبل هم نیست، ایجاد تقابل بین مسجد و حسینیه (یا هیات ) است.

تا جایی که قیدار یک هیاتی است، مشکلی ندارد. اما وقتی قیدار در هیاتش، آخوند برای وعظ نمی‌آورد و یا با گذاردن منبر در حسینیه و هیات مخالف است و با این تفکر که منبر مال مسجد است نه مال حسینیه؛ (ص 230) قهرمان امیرخانی، متهم به عرفانی مشکل‌دار می‌شود!

قیدار حتی منبر وقفی حسینیه را سال‌ها در قسمت زنانه بلااستفاده می‌گذارد تا مبادا پای واعظ به هیات باز شود! و این نقطه ضعفی است که اگر با مساله نگاه بی عیب به زنان بدنام در کنار یکدیگر گذارده شوند، جای بحث و تامل در تفکرات نویسنده دارد.

نویسنده‌ای که البته شکی در انقلابی بودن و نگاه روشنش به مسائل سیاسی و اجتماعی نیست و افتخاری برای بچه‌های ارزشی است؛ اما ظهور و بروز این تفکرات در داستان‌هایش جای بررسی دارد.

علت شأن و اعتبار قیدار هم خود جای تامل دارد. چرا همه قیدار را می‌شناسند؟ کدام ویژگی قیدار باعث شهره شدن و خوشنامی او در شهر شده؟

علت این شهرت و خوشنامی قیدار چزی جز مال و دارایی و گاراژ عریض و طویل و خیل ماشین‌ها و کامیون‌های او نیست. با نگاه خوشبینانه هم، سفره‌داری قیدار است که او را خوشنام و شهره کرده که این هم به پول و دارایی او بر می‌گردد. پس قیدار گاراژدار پول‌داری است که اهل بذل و بخشش هم هست.

قیدار بعد از گمنامی نیز با پولش شناخته می‌شود. به جز شستشوی لباس جذامی‌های بندرجاسک و میناب، در سایر موارد اگر ردپایی از او دیده می‌شود، از روی بذل و بخشش مالش است. قربانی کردن 80 گوسفند برای امام خمینی، توزیع تانکرهای نفت و گازوئیل ترانزیتی بین مردم قلهک و یا تهیه کوبیده در خط مقدم جبهه ها همه وابسته به پول قیدار است. جای سوال است که اگر قیدار پول نداشت هم قیدار بود؟!

داستان قیدار هم مانند سایر داستان‌های امیرخانی، پایان مشخصی ندارد و تخیلی و غیرواقعی است. سوای ویژگی خاص پایان داستان، این نکته هم در ذهن مخاطب متبادر می‌شود که اگر قیدار، هم مسلک و هم مرام آقاتختی و طیب است، چرا برخلاف آنها که جان‌شان را به قیمت سرخم نکردن در برابر حکومت ظلم از دست دادند، او از حکومت می گریزد و سرانجامی نامعلوم برای خود رقم می‌زند؟!

نه تنها قیدار، بلکه داستان‌های قبلی امیرخانی نیز مملو از نکات فراوان قابل بحث و نقد است که مجالی وسیع برای مطرح کردن می‌طلبد.

با تمام این اوصاف، قیدار یک داستان خواندنی و دلنشین و گیرا است.

------------------------------------------------------------------------------------

لینک انتشار این مطلب در فارس نیوز

لینک انتشار این مطلب در مشرق نیوز

لینک انتشار این مطلب در خبرگزاری دانشجو

لینک انتشار این مطلب در بوشهرنیوز

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۵
احسان عابدی
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۴ ق.ظ

نخل ها و آدم ها

«نخل ها و آدم ها» نام رمانی است از نعمت‌الله سلیمانی که چاپ اول آن در سال 1380 توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس انجام شده است.

نخل ها و آدم ها با ۴۹۳ صفحه، یکی از طولانی‌ترین رمان‌هایی است که درباره دفاع مقدس به نگارش درآمده است. این رمان، داستان حمله رژیم بعث عراق به ایران و ایستادگی جوانمردان آبادانی و خرمشهری دربرابر هجوم یکباره عراقی‌ها است.

سمیر و هانیه دختر عمو-پسرعمویی هستند که از بچگی پا به پای هم بزرگ شده و درصدد ازدواج هستند. سمیر بعد از انقلاب وارد سپاه شده و این بهانه ای است برای مخالفت زارخدر،‌پدر هانیه، با ازدواج آن دو.

اما جنگ که شروع می شود، زندگی نیز غیرعادی شده و مهاجرت خانواده سمیر و عمویش را در پی دارد و در این اثنا زارخدر از مخالفت خود کوتاه آمده و تن به ازدواج سمیر و هانیه می دهد.

سمیر و هانیه به آبادان بر می گردند تا یکی در خط مقدم مقاومت و دیگری در بیمارستان، زندگی جنگی خود را شروع کنند.

سمیر پا به پای دوستانش می جنگد و یکی یکی شاهد شهادت دوستانش می شود تا اینکه در حادثه حمله هوایی عراق، هانیه نیز به شهادت می رسد و سمیر در آرزوی رسیدن به هانیه به نبرد خود ادامه می دهد. پس از آزادسازی خرمشهر، در عملیاتی حساس، سمیر و دوستانش برای تخریب دیده بانی دشمن اعزام می شوند که با شجاعت سمیر، کشتی دیده بانی منفجر شده اما خودش نیز مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفته و در دریا به شهادت می رسد.

نقد و تحلیل
نخل ها و آدم ها داستان دفاع است. داستان مردانگی و غیرت جوانان آبادان و خرمشهر که مردانه در برابر متجاوزان بعثی ایستادند و تا بیرون راندن آنها از خاک شان از پا ننشستند.

این داستان مثل برخی داستان های دیگر، ژست ضدجنگی به خود نگرفته است تا ارزش های دفاع مقدس و رزمندگان دلیر را فراموش کند و این قابلیت اصلی و قابل تحسین این رمان است.

در طول داستان احساس ترحمی به متجاوزان بعثی نشده است. حتی یک جا هم که به اندازه دو سطر از دید سمیر، ترحمی ایجاد می شود، سریع به تنفر تبدیل می شود.

نگاه داستان به شهید و شهادت، نگاهی مقدس و ارزش مدار است. در واقع رزمنده در این داستان، نمی میرد، بلکه شهید می شود و این شهادت سفری است که فقط خوب ها را می برند.(ص 244) این نوع نگاه، مدتی است که در داستان های دفاع مقدس ما رنگ باخته و به بهانه بیان واقعیت ها، چشم بر روی ارزش ها بسته می شود.
ایده و طرح داستان نیز جذاب است. ترکیبی از عشق زمینی سمیر و هانیه و عشق بازی آسمانی رزمندگان اسلام به طور ماهرانه در هم آمیخته شده است.

البته در عین نگاه ارزشی و مثبت نویسنده، آمیختگی هراس و شجاعت رزمندگان باعث باورپذیری داستان می شود. یعنی رزمنده صرفاً یک مجاهد بی باک و همیشه پیروز تصویر نشده است. بلکه ترس ها و دلهره های آنها نیز روایت شده تا آسیب افسانه سازی گریبان گیر داستان نشود.

اما در کنار این ویژگی های خوب، روایت و نثر داستان مورد اشکال است. راوی و زاویه دید داستان، دانای کل بیرونی است که در اثنای داستان، دیالوگ ها از بان شخصیت ها بیان می شود. اما لحن روایت اصلاً یکدست نیست. اگرچه نویسنده قبل از داستان تاکید کرده که قصد روایت تاریخ جنگ را ندارد، اما غالب داستان را گزارش جنگ شکل می دهد نه داستان!

این گزارشی بودن داستان، به وضوح پیداست، به خصوص وقتی عملیات ها روایت می شود و یا صحنه ای از نبرد سنگین شرح داده می شود.

زبان و نثر داستان نیز ساده و تاحدی غیرداستانی شده است. به کار بردن کلمات و عباراتی چون افزود، ‌در آن هنگام که...، عرق خود را زدودند، سپس ادامه داد، استفاده مکرر از فعل نمود، استفاده بیش از حد و بدون توجیه از علامت تعجب(!) و ... باعث شده ادبیات و زبان داستان لطمه شدید بخورد.

اگر این نقیصه نبود و زبان و لحن روایت در داستان، حرفه ای تر و ادبی تر می شد، بدون شک نخل ها و آدم ها رمان ماندگار و فاخری در ادبیات دفاع مقدس نام می گرفت.

هنر دیگر نویسنده، استفاده از لهجه محاوره ای خوزستانی برای شخصیت هاست که شیرینی خاصی به داستان بخشیده است.

اما شرح و توصیف بمباران و صحنه های نبرد، خیلی جان دار و قوی است که حاکی از حضور نویسنده در جنگ و صحنه ها است. درواقع این توصیف ها و این شرح قوی و دقیق، جز از کسی که خود صحنه را به چشم دیده باشد بر نمی آید. (البته جایی خواندم که سمیر و هانیه در داستان، نویسنده و همسرش هستند!)

چند نکته دیگر درباره این داستان:

اول اینکه نوع برخورد رزمندگان بخصوص سمیر با رییس جمهور وقت، بنی صدر، بیش از حد مصنوعی و غیرقابل باور است.

همچنین با وجود اینکه داستان سعی می کند گوشه ای از خیانت های بنی صدر را به تصویر بکشد اما موفقیت چندانی در این زمینه بدست نیاورده است.

دیگر اینکه آزادسازی خرمشهر با لحنی بسیار عادی بیان می شود. انتظار مخاطب این است که شور و حماسه واقعی در این اتفاق سرنوشت ساز جنگ بیشتر و داغ تر باشد.

در طول داستان اشاره ای هرچند کوچک به امام خمینی(ره) و پیام های حماسی ایشان می توانست داستان را جذاب تر کند.

سیگار کشیدن مدام رضا غیر واقعی شده است. رضا همیشه در حال کشیدن سیگار است و تاکید افراطی در روایت این صحنه، مخاطب را دلزده می کند.

رمان نخل ها و آدم ها نوشته نعمت الله سلیمانی است که سال ۹۱ به چاپ سوم رسیده است. مطالعه آن برای نسل جوانی مثل من، نگاه تازه ای به جنگ و دفاع مقدس می بخشد.

-----------------پی نوشت-----------

لینک نشر این مطلب در فارس نیوز

لینک نشر این مطلب در پایگاه خبری تحلیلی شهدای ایران

لینک نشر این مطلب در پایگاه گزارشات

لینک نشر این مطلب در خبرگزاری دانشجو

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۴
احسان عابدی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۱ ق.ظ

ریشه در اعماق

داستان بلند «ریشه در اعماق» کاری است از ابراهیم حسن بیگی که اوایل دهه هفتاد چاپ و منتشر شده است.

این داستان در زمره داستان‌های دفاع مقدس جای می‌گیرد.

خلاصه داستان: ریشه در اعماق حکایت جوان بلوچی است به نام شفی محمد یا شاپوک که در بمپور سیستان و بلوچستان زندگی می کند. پدرش فیض محمد، انسان زحمت کشی است که دو فرزند دارد. شفی و دختری به نام عایشه که افلیج است و پا ندارد. مادر خانواده نیز زنی فرتوت و نحیفی است که قسمت زندگی شان را سختی و بدبیاری می‌داند.

شفی محمد یا شاپوک که سنی مذهب است در کتابخانه مسجد آل محمد کتابداری می‌کند و از طریق آشنایی با شریق و نطقی علاقمند به حضور در جبهه می‌شود. خانواده شفی به دلیل موقعیت و فرهنگ و آداب خاص منطقه، مخالف حضور وی در جبهه و حتی رفت و آمد با انقلابی‌ها هستند. به خصوص عموی او خان محمد که قاچاقچی و جزو اشرار منطقه است.

به هر صورت شفی محمد،که گفته است یاسر صدایش بزنند، بدون اجازه پدر و مادرش به جبهه می‌رود. آنجا از طریق یکی از فرماندهان با دختری به نام "بماه" که پدرش شهید شده ازدواج می‌کند و پس از ۲ ماه با وجود مخالفت‌های جدی بماه، تکلیف خود را حضور در جبهه می‌بیند و راهی جنگ می‌شود. در یکی از عملیات‌ها موجی شده و در عملیات دیگری هنگام خنثی کردن مین گوجه‌ای، مین منفجر شده و دستانش قطع می‌شود.

قبل از این جانبازی، بماه که حامله شده است، به بیماری سرطان خون مبتلا شده و پس از به دنیا آوردن پسری که نامش را خیرمحمد یا خیروک می گذارند، از دنیا می‌رود.

حال شفی مانده و دستان قطع شده و موجی که هر چند وقت یک‌بار او را از پا می اندازد و خاندانی که مدام او را به خاطر جبهه رفتن سرزنش می‌کند.

نقد و نظر

داستان ریشه در اعماق یکی از معدود داستان‌هایی است که با نگاه مقدس و مثبت به دفاع مقدس و رزمندگان آن نگریسته است. در این داستان نه رزمنده سرزنش می‌شود و نه دفاع مقدس نشان خشونت و بی‌رحمی تلقی می‌گردد.

نویسنده با انتخاب اقلیم خاصی مانند یکی از شهرهای حاشیه ای سیستان و بلوچستان که آنچنان در جریان اتفاقات و اخبار کشور نبوده و حتی نگاه درست و مثبتی هم از انقلاب اسلامی و جنگ ندارند، توانسته میل به حضور یک جوان در جنگ را از سر تکلیف و وظیفه شناسی نشان دهد. در حالی که در آن منطقه و در بین طایفه شفی محمد، حضور در جنگ یک عمل خلاف عرف و کمک به "گجرها" یا همان فارس ها است. این طایفه حتی پس از رفتن شفی محمد به جبهه او را از خون خود نمی دانند و به نوعی طردش می کنند.

اما شفی محمد به این مسائل توجهی نکرده و وظیفه اش را بر خاندان و قوم خویش ترجیح می دهد. او حتی پس از ازدواج با بماه، با وجود اینکه وابستگی شدید عاطفی بین شان ایجاد شده و بماه از او خواهش می کند از رفتن به جبهه صرف نظر کند، بر عاطفه اش فائق آمده و به جبهه می رود.

شفی محمد با قطع کامل دو دستش و موجی شدن، وضعیت بسیار بدی دارد اما معضل اصلی او مشکلات جسمانی نیست. معضل او حضور در بین خانواده و خاندانی است که این وضعیت، یعنی جانبازی را درک نکرده و نه تنها به سرزنش او مشغول اند، بلکه معلولیت و موجی بودن او را ناشی از یک پدیده خرافه محلی به نام "زار و باد" می دانند نه جانبازی در جنگ. حتی پدر شفی علی رغم فقر و تنگدستی با قرض و ربا خرج هنگفتی کرده تا شیخ جرگال، زار را از تن پسرش خارج کند که البته کاری از دست شیخ جرگال هم بر نمی آید!

حضور عایشه، خواهر معلول شفی نیز در داستان قابل تامل است. عایشه دو پا ندارد و شفی دو دست. عایشه می خواهد پایی داشته باشد تا به برادرش کمک کند و شفی دوست دارد دستی داشت تا موهای خواهرش را شانه کند و او را کمک کند. اما افسوس که پاهای خواهر را طبیعت گرفته و دست های برادر را تحمیل یک جنگ!

شخصیتی که در داستان وجود دارد و بخش زیادی از داستان از زبان شفی برایش روایت می شود، خیروک، پسر شفی و بماه است. او که وجود دارد اما حضوری در داستان ندارد، پس از تولد به عمو و زن عموی بماه که ساکن مشهد هستند، سپرده شده تا بزرگش کنند. گویی خیروک تنها امید شفی برای زنده ماندن است. او مشتاقانه در انتظار دیدن تنها پسرش است تا برایش تعریف کند آنچه که بر او گذشته است، اما این دیدار تا پایان داستان اتفاق نمی افتد و وقتی شفی به مشهد و درب خانه خیروک می رسد، پیرزن خانه می گوید که برای تشییع ۱۴ شهید به حرم رفته است و داستان تمام می شود.

روایت داستان غیرخطی است و فلش بک های زیادی دارد که از زبان شفی بازگویی می شود. این فلش بک ها در برخی جاها عالی است. اما در برخی جاها یکباره و آنی اتفاق می افتد که خواننده را گیج می کند.

ویژگی دیگر داستان حسن بیگی، نثر احساسی است که مخاطب را همراه با شفی می کند. همچنین استفاده از زمنیه عشقی شفی و بماه توانسته داستان را از یکنواختی درآورده و بر احساسی تر شدن متن بیفزاید.

گفتنی است داستان ریشه در اعماق که تاکنون بارها توسط ناشران مختلف چاپ شده است، برنده جوایز مختلفی از جمله جایزه کتاب برتر ۲۰ سال داستان نویسی در دفاع مقدس شده است.

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۴۱
احسان عابدی
دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۴۶ ق.ظ

تالار پذیرایی پایتخت

خـاکـریـزهـای کـاغـذی - تالار پذیرایی پایتخت

تالار پذیرایی پایتخت
تالار پذیرایی پایتخت رمانی است اجتماعی از محمدعلی گودینی که قطع جیبی آن به تازگی توسط انتشارات سوره مهر در 445 صفحه منتشر شده است.


رمان گودینی در جشنواره داستان انقلاب به عنوان رمانی با موضوع انقلاب قابل تقدیر شناخته شد. گرچه موضوع اصلی آن انقلاب اسلامی نیست. همچنین در جایزه جلال آل احمد از آن تقدیر شده است.
داستان مربوط به اصلاحات ارضی شاه و درآوردن زمین های کشاورزی از دست مالکان و تقسیم آن بین رعیت هاست. رعیت های بیچاره که شیرینی طرح در ابتدای مالک شدن زیر زبانشان رفته، پس از مدتی با همدیگر کنار نیامده و کار به درگیری می کشد. بعد از مدتی هم یکی یکی به فکر فروش زمین ها افتاده و به قول گودینی، بن کن کرده و به پایتخت مملکت کوچ می کنند تا بلکه مثل ناصرخان سرنجله، برای خودشان کسی شده و همسایه دولت و نخست وزیر شوند!
پس از مهاجرت رعیت های روستا به پایتخت مملکت و زندگی فلاکت بار و گاه همراه با خفت و خواری، خودشان متوجه اشتباه شده اما راه برگشتی هم ندارند.
در گوشه گوشه رمان، هرجا لازم بوده، نویسنده نقبی هم به اوضاع انقلاب و تحرکات امام خمینی (ره) و مواضعش زده است.
هدف نویسنده شرحی بر مصایب اصلاحات ارضی در دوره محمدرضاشاه پهلوی و پیامدهای آن است که به ویژه روی کوچ روستاییان کشاورز به پایتخت و سایر شهرها می پردازد.
اصلاحات یا همان تقسیم اراضی که به توصیه مستقیم آمریکا در اوایل دهه 1340 در ایران تصویب شده و شاه مصرانه پیگیر اجرایی شدن آن بود، به دلیل ابعاد غیر شرعی مورد مخالفت شدید علما از جمله حضرت آیت الله بروجردی، مرجع تقلید شیعیان، واقع شد. این طرح در کنار برخی ویژگی های مثبت، پیامد های اجتماعی و اقتصادی ناخوشایندی برای کشور داشت. در واقع نیت اصلی امریکا از اجرای این طرح، جلوگیری از رشد نظام کمونیستی – سوسیالیستی بود که موجب از هم پاشیدگی نظام یکپارچه کشت و ظهور طبقه کشاورزان خرده پا - و غالباًَ بدون امکانات- گردید.
محمدعلی گودینی متولد 1335 و روستازاده است و طبیعتاً خود شاهد رویدادها و حواشی اجرای این طرح بوده است. شاید به نوعی می توان رمان او را توصیف آنچه در دوران نوجوانی و جوانی دیده است، نامید. بخصوص اینکه رمان به روایت اول شخص می باشد.
دقت نویسنده در انتخاب نام رمان قابل تحسین است. از این رو که خواننده هنوز به نیمه رمان نرسیده معنای مجازی تالار پذیرایی پایتخت را می فهمد، اما به آخر رمان (صفحه 400 قطع جیبی) که می رسد منظور حقیقی نویسنده فاش می شود که تالار پذیرایی عروسی است به نام « پایتخت » که قرار  است افتتاحیه آن با عروسی برات علی برگزار شود!!
درواقع اتفاقاتی که در شب عروسی برات علی در تالار پذیرایی پایتخت رخ می دهد و نقل قول پایانی غلام علی در صفحه آخر که می گوید: « عجب پایتختی! عجب تالار پذیرایی پایتختی! ... کاش هرگز به پایتخت مملکت نیامده بودیم. » لب لباب نویسنده از شرح آن همه مصایب کوچ روستاییان به پایتخت مملکت است.
سبکی گودینی برای نگارش رمان، رئالیسم است و این برای رمانی که قصد دارد فضا و سبک زندگی در یک «دهات» را به وضوح برای مخاطبش جا بیندازد، بهترین سبک است. توصیفات دقیق نویسنده از صحنه ها و جزئیات اتفاقات، بیانگر تسلط گودینی بر سبک رئالیسم است. گرچه در بسیاری از موارد توصیفات بی جا و بی موردی هم هست که فقط رمان را طولانی تر می کند. مثلاً چندین و چند مورد فقط باد یا نسیمی توصیف می شود که نرمه خاکی را به همراه دارد! یا در اوایل رمان، توصیف طویله مرغ ها و حرکات مرغ و خروس ها که جز زیاده روی چیزی نیست!
البته گودینی در توصیفاتش هنری قابل تحسین به خرج داده و آن، وصف صحنه ها و تغییر آنها در میان نقل قول هاست. این ویژگی را در این نقل قول از «آقامشی» می بینید: « شاه مراد، خیال نکن من دائی زاده عشقل هستم – کدخدا نگاه بقیه کرد و زل زدبه دهان آقامشی- کاری نکن عشقل را با همین حال و روزش بندازم پشت خر بور و ... »
از دیگر ویژگی های سبک رئالیسم که نسبتاً مشکل هم هست، عدم ورود به حوزه تخیلات و افکار شخصیت هاست که گودینی انصافاً به خوبی از عهده اش برآمده است. بجز چندمورد که درباره خودش است، هیچ کجا از افکار و تخیلات سایر شخصیت ها کلمه ای ننوشته است.
از پی نویس صفحه اول پیداست که نویسنده بنا دارد واژه های دشوار و ناآشنای متن را برای خواننده معنا کند. اما نتوانسته از عهده این کار به خوبی برآید. مثلاً واژه هایی همه فهم مانند «بی بی» یا «تاوان» معنی شده اما واژه هایی چون «غیه»، «فوطه» و چند کلمه ناآشنای دیگر را بدون معنا گذاشته است.
گودینی اشتباه فاحشی هم در نقل قول هایش دارد که به سختی قابل گذشت است! به این نقل قول دقت کنید: « آدم تا خودش توی پایتخت مملکت نباشد از ئی چیا سردرنمی آورد. » ترکیب نازیبایی از زبان رسمی و محاوره! یا باید بگوید « از این چیزها... » یا بگوید « تا آدم ... نباشه از ئی چیا سردر نمیاره ». تمام نقل قول های روستاییان به همین شکل آورده شده است.
تعدد اسامی و شخصیت ها هم از ویژگی های تالار پذیرایی پایتخت است که البته چون خواننده را خیلی سردرگم نمی کند، از ارزش زبانی و ادبی رمان نکاسته است. البته در انتخاب اسامی کمی افراط در دهاتی نشان دادن شخصیت ها به چشم می آید. نام هایی مانند تاج ماه، نیم تاج، تاج دولت، اروج، شیرکوه قوزو، شیرولی، شوق علی و ... کمی تو ذوق می زند!
« تالارپذیرایی پایتخت » رمانی است خواندنی که به جرات می توان گفت در مواردی وضعیت فرهنگ در دوره پهلوی دوم را به تصویر کشیده است. وضعیت سینما ها، کافه ها، جشن 2500 ساله، مدل زندگی و ...
خواندنش را توصیه می کنم.

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۴۶
احسان عابدی